یکشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۶

سوتی های من

الهام عزیز لطف کرده و من رو وارد یک بازی ناخواسته کرده! باور کن یه هفته است به جای این که به روزمرگی ها و گرفتارهای روزانه ام فکر کنم، هی نقب می زنم به گذشته تا سوتی گیر بیارم! نه این که سوتی ندارم ها! اتفاقاً بر عکس! تا دلت بخواد سوتی دارم! ولی نمی شه تعریفشون کرد! داری منو که؟ خوب نتیجه اش این می شه که بعد از یه هفته و از بین 17 سوتی منتخب 12 سوتی اول سانسور بشن و این پاستوریزه ها با کلی جرح و تعدیل وارد بازی بشن: ا
سوتی اول رو بابام داده اون هم بیست و نه سال پیش! ا
دومین سوتی ای که یادم میاد مال زمانی که حدوداً 7-8 ساله بودم. اون موقع ها امیر آباد زندگی می کردیم و من هم تازه یاد گرفته بودم که با ویدئو فیلم ضبط کنم. برای همین هر روز روی یک فیلم بتا مکس، کارتون هایی رو که دوست داشتم و تلویزیون نشون می داد ضبط می کردم. ضمن این که موقع پخش اخبار ورزشی هم گل های بازی های مختلف فوتبال رو ضبط می کردم. از طرفی اون زمان اوج بگیر بگیرهای داخل شهر بود و ویدئو هم ممنوع! یکی از کارمندهای بابام یک سری فیلم برامون آورده بود که همه جور فیلمی هم توش بود از شوی ایرانی و خارجی بگیر تا فیلم سایه عقاب های جکی چان و نیش پل نیومن و رابرت ردفورد! اِاِاِ گفتم نیش؟ خوب موضوع همین جاست دیگه! این فیلم نیش محبوب ترین فیلم من و پرشا (برادرم) بود. رامین (پسرعموم) هم دلش برای این فیلمه یه جورایی قیجوجه می رفت! یه روز بعد از ظهر مثل همیشه تند تند مشقامو نوشتم تا قبل از ساعت 5 که کارتون شروع می شد، تمومشون کنم اما نشد! بعد از تموم شدن مشق هام، بدو بدو رفتم تلویزیون رو روشن کردم و دیدم تیتراژ کارتون "حنا دختری در مزرعه" رو گذاشته! هول هولکی ویدئو رو روشن کردم و زدم کانال هشت (تلویزیون های پال-سکام پارس یادتون میاد؟) و به خیال این که فیلمی که هر روز کارتون روش ضبط می کردم توی ویدئوست، دگمه رکورد رو فشار دادم و خوشحال از این که فقط چند ثانیه اول کارتون رو از دست داده بودم ولو شدم رو مبل و داشتم حالش رو می بردم که بعد از حدود یه ربع پرشا اومد تو اتاق. پرسید چی داری ضبط می کنی؟ گفتم: می بینی که حنا! گفت: فیلم رو عوض کردی؟ گفتم: کدوم فیلم؟ گفت: فیلم نیش تو ویدئو بود، عوضش نکردی؟ اینو که گفت، فهمیدم چه گندی زدم! گفتم: من نمی دونستم که! گفت: خوب یه نگاه می کردی! سریع پرید ضبط کردن رو قطع کرد و فیلم رو برگردوند عقب تا ببینه چی شده! البته هر دومون دیگه می دونستیم چی شده! وسط فیلم نیش یهو تصویر قطع می شد و کارتون حنا شروع می شد! جاتون خالی یه سه چهار سالی حق نداشتم به ویدئو دست بزنم! هر چی هم دنبال اون فیلم گشتیم که دوباره بخریم، پیدا نشد که نشد! فکر کنم من 18-19 ساله بودم که یه نسخه با کیفیت افتضاح این فیلم رو گیر آوردیم که وی اچ اس بود! بعد هم اون چند دقیقه رو از روی اون نسخه کامل روی مال خودمون کپی کردیم تا این سوتی چند ساله به پایان برسه. ا
سوم؛ رفته بودیم مسافرت. من حدوداً 14-15 ساله بودم. یه هتلی هست تو جاده چالوس به نام هتل گچسر که ما همه مون به سه دلیل به شمال ترجیحش می دادیم. اول هوای خنکش، دوم فاصله کوتاه ترش با تهران و سوم خلوت بودنش در مقایسه با شمال! اون سال ما با خانواده عموم اینا رفته بودیم هتل گچسر. تو هتل یکی از همکارای بابام (آقای علوی ) رو دیدیم که اون هم با خانواده اش اومده اونجا برای تفریح و قصد داشت از اونجا به کلاردشت بره. ما هم بدمون نمی اومد کلاردشت بریم. برای همین قرار شد فرداش بریم به سمت کلاردشت. از اونجایی که ماشین آقای علوی فولکس گلف بود و من و پرشا و رامین هم خیلی دوستش داشتیم، ما سه تا با پسر بزرگ آقای علوی، با اون ماشین اومدیم و بقیه هم توی دو تا ماشین دیگه تقسیم شدن. توی پیچ و خم های جاده چاوس که می رفتیم، یه کادیلاک جلوی ما بود. من گیر دادم که ما باید از این کادیلاکه سبقت بگیریم. آقای علوی هم بنده خدا یه جایی که مناسب بود از کادیلاکه سبقت گرفت و من هم همچین با غرور برگشتم از پنجره عقب به یارو نگاه کنم که یعنی: ریز می بینمت! دقیقاً همون موقع یه گاو که کنار جاده بود یه ذره به سمت جاده اومد و راننده کادیلاکه براش بوق زد که نیاد وسط خیابون. توی ماشین ما ظاهراً فقط من متوجه شده بودم که اون بوق برای چی بود. آقای علوی از شنیدن صدای بوق شاکی شد و شروع کرد به غرغر کردن که مرتیکه فلان فلان شده، چرا بوق می زنه و این حرفا. من هم در حالیکه هنوز روم به عقب بود و داشتم برای راننده اون ماشینه زبون درازی می کردم، تو همون حال هوای خودم گفتم: با شما نبود که! برای گاوه بوق زد! جاتون خالی اینقدر اون دوست بابام از حرف من ناراحت شده بود که وقتی برای چای خوردن ایستادیم به من گفت برم تو ماشین خودمون! ا
چهارم؛ تازه عقد کرده بودم و یکی از عموهای هانیه ما رو دعوت کرده بود منزلشون. پنجشنبه بود و من هم مثل اکثر پنجشنبه ها سر کار بودم. اتفاقاً اون روز مجبور شدم بیشتر سر کار بمونم و وقتی برگشتم خونه هول هولکی رفتیم به میهمانی. از لحظه ورود به خونه عمو جان خستگی به من غلبه کرده بود و توی خونه هم خیلی گرم بود. علاوه بر این خانوم ها توی آشپزخونه مشغول تدارک شام بودند و من و عمو جان و پسرشون هم دور هم نشسته بودیم و مشغول صحبت بودیم. عموی هانیه بهترین نفریحش کوهنوردیه و من هم کوهنوردی برام ته لیست ورزش های مورد علاقه ام قرار داره! خلاصه بحث ما کشیده شد به کوهنوردی و من هم حوصله ام حسابی سر رفت. گرمای خونه و خستگی کار هم همگی دست به دست هم دادند تا خواب بر من غلبه کنه! جاتون خالی قشنگ می فهمیدم که چشم هام هی بسته می شه و گه گداری هم کلاً خوابم می بره و بعد مثلاً با صدای چیدن بشقاب ها روی میز از خواب می پریدم و یه بله و چه جالب می گفتم و دوباره خوابم می برد! حتی یادمه که رفتم به سر و صورتم آب زدم و برگشتم ولی دو دقیقه بعدش دوباره بیهوش شدم! بنده خدا عموی هانیه هم اصلاً به روی خودش نیاورد و خوب من هم پیش خودم فکر کردم چون موقع صحبت نگاهش بیشتر به تلویزیون بوده شاید نفهمیده که حرف های مونو تونش برای من مثل لالایی می مونه! اما وقتی سر میز شام عمو جان گفتند: آقا پرشین امشب خیلی سر حال نیستین! تازه فهمیدم که اوضاع از چه قراره! بنده خدا احتمالاً پیش خودش فکر کرده داماد اول خانوادشون معتاد از آب در اومده که همش تو چرته! ا
پنجم؛ در همون دوران عقد بودیم که یکی از فامیل های خیلی دور من مارو دعوت کردن خونشون و پیغام هم داده بودن که حتماً بیایین چون سیمین غانم هم توی مهمونی هست و از این حرفا. وسط هفته بود و ما هم اصلاً حوصله مهمونی رو نداشتیم. پیغام دادیم که خیلی خسته هستیم و عذر خواستیم و گفتیم که نمی ریم! عصر خونه مامان و بابای هانیه بودیم که بابای هانیه از ما پرسیدن که کی میرین و از این حرفا! ما هم با توجه به شناختی که از بابای هانیه داشتیم نتونستیم بگیم که به خاطر حوصله نداشتن عذر خواستیم و نمی ریم! بنابراین مجبور شدیم از خونه بزینم بیرون که یعنی ما داریم می ریم مهمونی! البته فقط بابای هانیه فکر می کرد که ما داریم می ریم مهمونی. بیرون برای خودمون می چرخیدیم و وقت تلف می کردیم. نزدیکای چهار راه پارک وی بودیم و داشتیم تصور می کردیم که اگر بابای هانیه بفهمه ما خالی بستیم و نرفتیم چه واکنشی بهمون نشون می ده بعد هم هرهر می خندیدم که یهو من ماشین مامان هانیه رو دیدیم که زیر پل پارک وی بود و ریحانه (خواهر هانیه) هم توی ماشین کنار مامانش نشسته بود. اون ها هم مارو که دیدند با عصبانیت اشاره کردند که بایستیم! ما حیرون بودیم که موضوع چیه! رفتیم یه جای خلوت وایسادیم و اونا هم اومدن و مامان هانیه با ناراحتی به ما گفت: تو عمرم همین یه کار رو نکرده بودم که به خاطر شما بچه های نادون مجبور شدم بکنم! گفتیم موضوع چیه؟ مامان هانیه گفت: هیچی والا! چی بگم آخه! شماها که اصلاً براتون آبروی من مهم نیست! کاراتون رو می کنین و به جاش منو عذاب میدین! شماها که رفتین خانوم محمدیان (همون فامیل دور کذایی!) تماس گرفتن و اصرار کردن که شماها باید حتماً بیایین! من هم که به شماها دسترسی نداشتم! (موبایل نداشتیم) گفتم: بچه ها خیلی خسته بودن، خوابیدن! ولی خانوم محمدیان اصرار کرد که بیدارتون کنم و بگم بیایین! هانیه نمی دونی بابات چه حالی داره! از شدت ناراحتی فشارش رفته بالا و هی تو خونه راه می ره و می گه: آخه اینا چه طوری تونستن به من دروغ بگن! هانیه که تا حالا به من دروغ نگفته بود! خلاصه با ترس و لرز رفتیم خونه بابای هانیه! واقعاً جرأت نداشتیم بریم تو! بیچاره بابای هانیه خیلی ناراحت بود و کلی مارو نصیحت کرد و بعد هم به مامان هانیه گفت که با ما بیاد مهمونی که مطمئن باشه ما می ریم! خلاصه بساطی بود! وقتی رسیدیم همه داشتن شام می خوردن و ما هم مستقیم رفتیم سر میز شام! بیچاره مامان هانیه از شدت خجالت قرمز شده بود! ما هم هی یاد اون صحنه که تو خیابون دنبال ما افتاده بودن تا ما رو پیدا کنن می افتادیم خنده مون می گرفت! ا
خوب این از سوتی های پاستوریزه من! حالا من هم این دوستان عزیز رو برای اعتراف به سوتی هاشون دعوت می کنم: ا

پنجشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۶

خیلی مخلصیم آقا شاهین

یه خاطره ای تازگیا یادم اومده که تا بهش فکر می کنم می زنم زیر خنده و حالشو می برم! ا
فکر کنم سال 1380 بود. من و شاهین عزیز تازه مشغول به کار شده بودیم و خوشبختانه همکار هم بودیم. یه روز خانم حدادزاده (حسابدار شرکت) بهمون گفت که باید برای بیمه تأمین اجتماعی بریم آزمایش بدیم. فرداش صبح زود رفتیم یه آزمایشگاه که فکر کنم تو خیابون ابوریحان بود. جای تعجب نبود که جلو در آزمایشگاه هم صف ببینیم و خوب دیدیم! خیلی وارد حاشیه نمی شم. فقط یه ذره از شرایط آزمایشگاه بگم که حالتون بهم بخوره! ا
کلاً ساختمان آزمایشگاه از بیرون شبیه یک خونه بود و به محض ورود به حیاط با منظره فجیع توالت های کثیف و همچین بودار روبرو شدیم که صد رحمت به توالت های دبیرستان ها بعد از زنگ تفریح! خلاصه رفتیم فیش گرفتیم و گلاب به روتون یه ظرف کوچیک و با چشمان کاملاً بسته و نفس حبس شده رفتیم تو صف همون توالت ها! به نظرم تپش قلبم در لحظه ورود به توالت یه چیزی تو مایه های این بود که انگار می خوام بانجی جامپینگ بکنم! خلاصه نوبت من شد و رفتم و ... ســـــــانـــــســـــور تصویری ... و اومدم بیرون! ا
شاهین هم بعد از من رفت و اومد و رنگ هم به روش نمونده بود! رفتیم ظرف ها رو پس دادیم و بعدش هم فهمیدیم که تا آزمایش خون، دو سه ساعتی وقت داریم. یه ذره این ور و اون ور پرسه زدیم ولی دیدیم نه بابا وقت اصلاً نمی گذره! تو همین اوضاع و احوال شاهین گفت: "پرشین من باید برم دستشویی" ا
من: خوب برو! ا
شاهین: آخه کجا؟
من: نمی دونم. بریم یه رستورانی، یه ...، چه می دونم! می خوای بریم تو آزمایشگاه! ا
شاهین: آزمایشگاه که عمراً! جاهای دیگه هم راحت نیستم! اگه می شد بریم خونه خیلی خوب بود! ا
من: شاهین جان من نوکرتم، بی خیال! از اینجا بکوبیم بریم قیطریه که تو ... و برگردیم؟ جون من بی خیال! ا
شاهین: آخه اینجا راحت نیستم! ا
من: خوب بریم خونه ما! ا
شاهین: ضایعه است بابا! بریم خونه شما که من برم توالت و برگردیم؟
من: خونه مارو می دونی چه جوریه بابا! همیشه خونه خالیه! بیا بریم اقلاً نزدیک تره! ا
خلاصه از من اصرار که آقا شاهین تو باید تو خونه ما ... و از شاهین انکار که اصلاً بی خیال! ا
اما ظاهراً اوضاع شاهین هر لحظه خراب تر می شد و دیگه داشت می ترکید و قبول کرد که بریم! ا
توی راه قیافه شاهین دیدنی بود! عین مار به خودش می پیچید تا این که رسیدیم و شاهین پله ها رو چند تا یکی دوید و پرید تو توالت! ا
من هم از خدا خواسته کامپیوتر رو روشن کردم و فیفا 2001 رو راه انداختم و مشغول شدم. ا
هفت هشت ده دقیقه بعد شنیدم که شاهین داره داد می زنه: پـــــــــــــــــــرشـــــــــــــــــــــــــیــــــــــــــــــــــــــــن! ا
رفتم دم در دستشویی و پرسیدم چیه؟
شاهین: چیه و زهر مار! آب قطعه! ا
تازه یادم افتاد که امروز صبح نوبت قطع آب منطقه ماست و همون جا زدم زیر خنده! ا
شاهین هم شاکی شده بود و به من بد و بیراه می گفت. ولی من با تصور وضعیت شاهین و این که با خیال راحت شیر آب رو باز کرده و به جای صدای شر شر آب، صدای فیس فیس باد رو شنیده نمی تونستم نخندم! ا
بعد از کلی خندیدن که حالا دیگه شاهین هم از شدت عصبی شدن به من پیوسته بود و زده بود زیر خنده، بهش گفتم: خوب آب ذخیره داریم. الان بهت می دم. دو تا بطری نوشابه خانواده که آب کرده بودیم برای همین موارد رو بهش دادم ولی ظاهراً کافی نبود! دیگه شاهین داشت دیوونه می شد! رفتم این ور و اون ور رو تو خونه گشتم تا این که باز هم یه ذره آب از توی آشپزخونه پیدا کردم و بهش دادم و قضیه حل شد. ا
از اون قضیه بیش از 6 سال می گذره اما هنوز هم وقتی به یاد اون لحظه می افتم خنده ام می گیره. ا
---------
اااااا لینکونک؛
اول؛ کجا می ری؟ دارم می رم حیاط. حیاط؟ کدوم حیاط؟ بابا حیاط اسلام دیگه! ا
دوم؛ داری می ری تو حیاط سر راه ببین بر و بچه ها همه تو حسین پارتی شاد هستن؟ شادی کذب نه ها! شادی آنچنانی! شادیِ آه! ا
چهارم؛ آقای امنیت اجتماعی! عنصر مبارزه با پدیده مانکن ها! اون دنیا (اگر وجود داشته باشه) کامیون کامیون چوب نیم سوز در انتظارته دادا! ا
پنجم؛ استاد مسلم مصادیق بد حجابی! فدای اون مانتو تنگ و چسبان گفتنت! من شیفته این جمله تاریخی ات شدم: «شما از كجا مي‌دانيد كه واقعا خدا، آن گشت الگانس را آنجا نفرستاده بود!!» ا
ششم؛ آقای دایی تو هم در وادی ورزش یه چیزی تو مایه های همین عنصر مبارزه با پدیده مانکن ها هستی! هر چند که نه من و نه هیچ فرد دیگه ای، به هیچ وجه نمی تونه منکر رکوردهای جاودانه تو در فوتبال ایران و جهان بشه، اما منفوریت خودت رو چرا به فردوسی پور نسبت می دی؟ اگه فردوسی پور تحصیلات نداره (که صد البته داره) تو هم در همون دانشگاهی درس خواندی که فردوسی پور درس خوانده! با این تفاوت که تو بعد از درس رفتی دنبال پول و شهرت، اما فردوسی پور به گواه خود بنده اقلاً تا 2-3 سال پیش در دانشگاه غیر انتفاعی جهاد دانشگاهی تدریس می کرد! حالا از همه این ها گذشته، آیا واقعاً فکر می کنی اون چند هزار نفری که در ورزشگاه ها به مادرت فحش می دهند، همه شون از عادل فردوسی پور خط می گیرن؟ بیدار خان دایی جان! ا
---------------------------------------------
مــــــــــــــهــــــــــــــــــم: ا
اسم مشق شب رو عوض کردم چون دیدم اقلاً 3 تا وبلاگ دیگه به این نام وجود داره و هر سه تا هم از مشق شب من قدیمی تر بودند. بنابراین زین پس با جای واژه مکرر مشق شب، می گوییم: گیرستون

پنجشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۶

تریاک را به بازدمت پز

قرار نیست تو مشق شعر بذارم، اما هر چی خواستم اینو اینجا نیارمش دیدم حیفه. این شعری است که محسن نامجو اجرا کرده. اول از همه توصیه می کنم ویدئوی این شعر رو ببینین و بعد هم خود شعر رو اینجا بخونین. ا
---
"تریاک را به باز دمت پز"
---
روزی که خرید مادر کیف مدرسه
قرمز
چمدانی
کلاس اول با کلید
روزی که سخت حل می شد اصل هندسه
دبیر همدانی
صد کاروان شهید
روزی که مُرد خواهد جان بچگی
روزی که حسرت واجب است بر تو پای نئشگی
روزی که رفت از باد روزی که ماند در یاد
شهر کلان که روزی علی آباد باد
روزی که رفت از باد روزی که ماند در یاد
تا باد چنین باد داد و بیداد، که باد چنین باد
روزی که خط کش تصویری شکست میانه تنبیه
روزی که زنگ خانه ها صور اسرافیل بود گویی
روز درک تضاد، تبعیض، تواخر، ترجیح
روز لکه آب شور چشمت بر غلط دیکته
روزی که رفت از باد روزی که ماند در یاد
شهر کلان که روزی علی آباد باد
روز حسرت یک بارفیکس در ذهن لاغر بازو
روز حسرت یک یار فیکس بودن در تیم مدرسه
روز اشاعه سخنان نو آموخته
روز تعریف فیلم پر هیجان هی جو
روزی که رفت از باد روزی که ماند در یاد
شهر کلان که روزی علی آباد باد
روزی که رید بر تو دختر همسایه
روزی که دریّد پدرت را کشور همسایه
روزی که مرگ از در بسته ز پنجره تو آمد
روزی که دو کانال بود
کانال یک به جنگ می رفت
از کانال دو واتوتو آمد
روزی که مُرد خواهد جان بچگی
روزی که حسرت واژه بست بر تو پای نئشگی
روزی که آتش به چه کار آید
تریاک را به باز دمت پز
روزی که منقل به چه کار آید
وافور را به سینه ات بنشان
روزی که رفت از باد روزی که ماند در یاد
شهر کلان که روزی علی آباد باد
روزی که رهبر نوجوان تانک خورده بود
روزی که آستین کوتاه لگد میان گرده بود
روزی که ریش، روزی که زیر بغل، پاره
روزی که یخه از فرط ایمان چرک بود
روزی که داگلاس هنوز مایکل نبود، کرک بود
روزی که رفت از باد روزی که ماند در یاد
شهر کلان که روزی علی آباد باد
روزی که شهوت هنوز در حومه شهر بود
روزی که در استعاره فلک قطره بحر بود
روزی که دنیا تمام می شد هر هفته جمعه ها غروب
روزی که سرد بود
حرام شطرنج و تخته نرد بود
تنها حلال این رنگ و روی زرد
تنها حلال باری افیون و گرد بود
روزی که وُله تنها عکس گم گشتگان بود
ایران نبود مهد تشنگان بود
روزی که پایتخت دشت آزادگان بود
دشت نبود، خیابان پادگان بود
روزی که رفت از باد روزی که ماند در یاد
شهر کلان که روزی علی آباد باد
روزی که چمران بر پارک وی آرام خُسبید
روزی که فوزیه در کربلا شد شهید
روزی که شاه رفت، جمهوری یک طرفه شد
روزی که تنها راه آزادی از انقلاب بود
روزی که مهتاب بود، سراب بود، سراب ناب بود
آن نوشابه که هشت ساله کنار حضرت معصومه خوردمش
مادر خریده بود
سبز بود
سِوِن آپ بود
آوَخ چه کرد با ما این جان روزگار
آوَخ چه داد به ما هدیه آموزگار
طراحی که کتیکِلِویتس
قدسی قاضی نور
روح جهان کارگری
پله عبور
خشم شدید برف روب فقیر
انگشت یخ زده پسر روزنامه فروش
یخ شکسته با اشاره انگشت
آب روان
سیل دمان
عقده به تیراژ پنج هزار تا
از آسمان میکروفون می بارید جبراً
گوساله هم یکی را بلعید سهواً
روزی که گوش مفت ترین جنس بود
قصه کلیشه پولدار ناجنس بود
دختر به نام نل در های و هوی شهر
در جستجوی عدنِ ابد، پارادایز بود
در پشت موی ریخته بر چشم، برادرش
آن موهای منفصل از گردن پدر بزرگ
در لای چرخ کالسکه
در لای عاج چرخ کالسکه
در لای عین عاج چرخ کالسکه
در لای چرخش عین عاج چرخ کالسکه
در لای چرخ چرخش این همه بازی روزگار
بسی رنج بردیم در این سال سی
که رنج برده باشیم فقط مرسی
---
محسن نامجو
--------------------------------------
اااااااا لینکونک؛
اول؛ این هم یک ویدئوی دیگه از کارهای جالب محسن نامجو
دوم؛ آقای دایی ما آخرش نفهمیدیم تو کدوم طرفی هستی؟ اینجا با اندی عکس می اندازی و توی برنامه نود مشکی می پوشی و ایام فاطمیه رو تسلیت می گی. البته یک ویدئو کوتاه هم ازت در اینترنت هست که فعلاً بماند! ا
سوم؛ این مصاحبه مجله چلچراغ با احمدرضا عابدزاده رو از دست ندین. ا
ششم؛ یک عکس از آقای حداد عادل و هیأت همراه در اروپا صرفاً جهت خالی نبودن عریضه! اگه کمه این یکی رو هم ببینین! ا
هفتم؛ این همه عکس از این آقای احمدی نژاد دیدیم، یکی هم از آقای خاتمی ببینیم! ا
هشتم؛ از شورای اسلامی شهر کرمان درخواست می شود، اصولش رو به ما هم بگه لطفاً! ا
نهم؛ این یعنی چی؟
یازدهم؛ چهار ویدئو از شکبه سی ان ان راجع به ایران: یک، دو، سه و چهار! ا

چهارشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۶

چهارگاه

پیش درآمد؛
چند روز پیش یک ایمیل مشابه با عنوان : ا
I am Iranian
رو از چند نفر متفاوت دریافت کردم. در اون ایمیل بیشتر سعی بر این بود که تفاوت میان ایرانی و عرب عیان بشه و طبق معمول هم صفات خوب ایرانی با صفات بد عربی مقایسه شده بود و اول هر جمله هم نوشته بود که من یک ایرانی هستم چون ... ا
درآمد؛
وقتی به گذشته ام فکر می کنم، متوجه پذیرش بی چون و چرای بعضی مسائل می شم که یکی از اون ها، برتر دانستن ایرانی ها نسبت به سایر مردم جهان بود. اصولاً تصورم بر این بود که ما ایرانی ها هر کاری می کنیم درسته و تازه از همه ایرانی ها هم کار درست تر خودم هستم و دور و بریام! ا
گوشه؛
حالا بعد از حدود دو سال زندگی در کشوری متفاوت با ایران و نشست و برخاست با انسان هایی از استرالیا، نیوزیلند، هند، تایلند، انگلیس، هلند، اسپانیا، ژاپن، برزیل، فرانسه، آلمان، ایتالیا، بنگلادش، چین، فیلیپین، مالزی، افغانستان، کویت، عراق، روسیه، نروژ، کانادا، آمریکا، مکزیک، آرژانتین، جزایر سلیمان، سنگاپور، فیجی، اندونزی، ویتنام، ایرلند، ویلز، اسکاتلند، مجارستان، تایوان، زیمبابوه، مصر، آفریقای جنوبی، پاکستان، نپال، اوکراین، ترکیه، بوسنی و شیلی؛ به این نتیجه رسیدم که پندار من از برتر بودن ایرانی ها نسبت به دیگران، تنها به دلیل کوتاه بودن عمق نگاه و سطح فکرم بوده. و دقیقاً به همین دلیل در بین ایرانی ها هم، خودم و اطرافیانم رو بهتر از بقیه می دونستم. (منظورم از ذکر نام کشورها بیان گستردگی جامعه آماری بود) ا
نغمه؛
البته منکر خوبی های یک ایرانی و صفات منحصر به ایرانی نمی شم. ا
کرشمه؛
کما اینکه هنوز هم معتقدم مثلاً هیچ کس مثل یک ایرانی (البته نه همه ایرانی ها) با مرام نیست. ا
کرشمه با مویه؛
اما همین مثال مرام گذاشتن هم گاهی اوقات به انتظارات بی موردی از طرف مقابل ختم می شه. ا
زنگ شتر؛
اما واقعاً چرا ما خودمون بهترین مردم جهان می دونیم؟
زابل؛
در بین همه اون مردمی که ذکر کردم، دروغ گو ترین ملیت، ایرانی است. ما دروغ می گیم و به راحتی قسم هم می خوریم که به ارواح خاک فلانی و به جون مادر بهمانی راست می گیم! ا
بسته نگار؛
ما واژه ای به نام تعارف داریم که هیچ جوری نمی شه توجیهش کرد. مثلاً در جواب چه خونه قشنگی دارین می گیم: " خونه ما که قابل شما رو نداره"، یا وقتی مثلاً بچه خواهرمون سرفه می کنه چنان با احساس میگیم: "بمیرم الهی!" که اگه بیا و ببین، و در حالی که انتظار داریم مهمون از خونمون بره با ظاهری ناراحت می گیم: "تو رو خدا شام بمونین!"، " یه لقمه نون و پنیر کنار هم می خوریم" و بعد نون و پنیر به شصتاد جور غداهای رنگ و وارنگ تبدیل می شه و می گیم: " وای تو رو خدا ببخشید اگه کمه"، "از غذای خونه خودتون هم افتادین!" و ... ا
مویه؛
تا موقعی که طرف پیشمونه همش ازش تعریف می کنیم و به به چه چه می کنیم. " شما روی سر ما جا دارین"، "وای چه لباس شیکی"، "آقا ما مخلصیم دربست!" و ... اما وقتی که همون شخص می ره شروع می کنیم: " دیدیش؟ عین گدا گشنه ها افتاده بود رو بشقابش"، " جورابای پاره اش رو دیدی؟"، "مرتیکه تمام مدت داشت خانوم هارو دید می زد!" ا
حاجی حسنی؛
توی حساب هامون خالیه و شیپیش (شپش) تو جیبمون ملّق (معلق) می زنه، بعد لباس هامون همه باید بهترین مارک رو داشته باشه و عطرهامون آخرین و گرونترین عطر موجود باشه. بعد هم چنان عطر می زنیم که تا یه هفته بوی عطرِ تو مشام طرف بمونه! ا
مغلوب؛
ادعا می کنیم که باهوشیم و برای اثبات هوشمون نام چند دانشمند، سرمایه دار، ادیب و .... رو از قرن چهارم تا الان لیست می کنیم که بگیم آره بابا ما خیلی گنده ایم، اما به این فکر نمی کنیم که تعداد افرادی که ایرانی بوده اند و تأثیر مطلوب و به سزایی در پیشرفت بشر (در هر زمینه) داشته اند، با توجه به قدمت تاریخی ایران، مثال موش زایی کوه رو تداعی می کنه! ا
چهار مضراب؛
چپ می ریم می گی زبان فارسی، راست می ریم می گیم قند عسل! تو رو خدا یه ذره فکر کنین، چند درصد واژه هایی که استفاده می کنیم پارسی است و چند درصد عربی، ترکی، عبری، فرانسوی، روسی، انگلیسی و ... ا
رَجَز؛
ادعای دین و ایمان داریم، سفت و سخت هم داریم. اما از دین و ایمان به جز قسم و آیه چیزی نداریم. اگر مسلمونیم، حجاب مطابق دستور اسلام رو باید داشته باشیم و اون نیمچه روسری ها یا اون مانتوهایی که حتی از بیکینی هم محرک ترند رو باید ببوسیم و بذاریم کنار! ا
لزگی؛
توهین کردن در لفافه به رقیب، الان از ارکان اصلی قدرت بیان در ایران محسوب می شه. (اگر شک دارین دو تا روزنامه مخالف هم رو مطالعه کنین تا مطمئن بشین.) در حالیکه تا جایی که من فهمیدم، قدرت بیان غالب در جهان، صریح گویی و انتقاد مستند اما هوشمندانه و به دور از هر گونه بی ادبی است. ا
شهر آشوب؛
دیگه خنده دار ترینش هم اینه که بین انسان ها، تنها به خاطر دینشون تفاوت می ذاریم به حدی که هر روز داد می زنیم مرگ بر اسرئیل! و درست یا نادرست ادعا می کنیم که جنایت های ارتش نازی در قبال یهودی ها افسانه است و همه عکس و فیلم های مستند موجود رو هم سعی می کنیم که نبینیم! اما در عوض چیزی به نام غیبت کبری رو باور داریم و هر سه شنبه انتظار به سر رسیدن این غیبت طولانی رو داریم! ا
فرود؛
خلاصه اش این که ما ایرانی هستیم، چون مثل خیلی های دیگه چند تا ویژگی خوب داریم و چندین بدی ویژه! ا
---------------------------
ااااااااا لینکونک؛
دوم؛ واقعاً چرا قبل از حرف زدن فکر نمی کنیم که بعداً اینطوری بهمون تیکه نیندازند؟

شنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۶

سر کلاس تاریخ اسلام بودم. سال 76. استاد تاریخ اسلام، حاج آقا کاملی بود. حاج آقا برا خودش حرف می زد و بقیه هم به کار خودشون مشغول بودن. یکی خوابیده بود، اون یکی رو میز یادگاری می نوشت و خلاصه همه سرشون به کارای دیگه گرم بود. ا
بعد حاج آقا کاملی با تغییر تن صداش گفت: ا
توجه کن آقا! ا
می خوام یه آیه برات بگم که تو قرآن هم نیست! ا
----------------------
اااااااااا لینکونک؛
اول؛
همه عکس های رئیس جمهور! ا
دوم؛ این هم
نشان شجاعت علوی رئیس جمهور! ا
سوم؛
دستگیری پسر 19 ساله ای که مدیر سایت ویدئوهایِ س ک س یِ غیر حرفه ایِ ایرانی بود! ا
چهارم؛
من توی هیمه وحشت می سوزم ... برام از خنده چرا قصه می گی!؟

چهارشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۶

!ما بس که نپریدیم، پریدن یادمون رفت

سلام بر ژنرال دامة برکاتة؛
ملاحظه داشتیم که مدتی است از حضرت عالی خبری نیست جز همان ادعای قیومیت اتحادیه دامداران گیلکی که به اختصار به آن پگاه می گویند. القصه ما هم برای تو، خیلی خوش خبر نیستیم. ا
چند روزی است حالمان ناخوش است و این شکم برآمده هم آینه دق! ا
از حالمان برایت نوشتیم، پس ناگفته نماند که طبیبمان مدعی است چیزی به نام سینوس یا کسینوسمان ملتهب و دردناک گشته. فلذا تخم چشمانمان می سوزد و پای چشم هامان کبود گشته. مشاور اعظم مدعی است این سینوس یا کسینونسمان احتمالاٌ از جانب دشمنانمان مأمور گشته تا بدن ما را به تسخیر خود در آورد و ما را از پا بیندازد. اما کور خوانده این یونانی که آخرش نفهمیدیم سینوس بود یا کسینوس! ا
البته ذکر این مورد هم شایسته است که التهاب این اجنبی در کله ما، راه اشتهایمان را به شدت مسدود کرده و دست کم چند قیراط از این فربگی ناخوشایندمان کاسته است! (1 قیراط حدوداً همان 200 میلی گرم شماست)ا
ژنرال اگر یادت باشد آن زمان که هنوز تو را کشف نکرده بودیم، از تلخکی به نام منصور نوشتیم و اذعان داشتیم که مجلس بزم و ترقصی در حضور ما و به وسیله این تلخک برگزار شد. بعد از آن مشاور فرهنگی مان که انگار از کل واقعه (!) خیلی خوشحال بود، چاپار الکترونیکی نزد ما و مردممان فرستاد حاوی این مضمون که "من مخلص همهتون هم هستم! اصلاً من به عشق شما زنده ام! شما امر کنید تا بنده هر تلخکی که شما بخواهید، کت بسته به سرزمین کانگاروها بیاورم." ما هم ساده لوحانه فهرستی بلند بالا فراهم فرمودیم و تقدیم مشاور فرهنگی ایثارگرمان کردیم. ا
بعد از آن، هر روز چشم به راه تلخک های محبوبمان بودیم تا این که خبر مجلس بزم دیگری به وسیله چاپار الکترونیکی دیگری به دستمان رسید. مسرور گشتیم و با اشتیاق خبر را خواندیم اما در نهایت پشیمان گشتیم چون نام تلحک امید را ملاحظه فرمودیم. فی الفور جبهه گیری نمودیم و اعلام کردیم که تلخک امید را به حضور نمی پذیریم. اما سمبه مان آنقدر پر زور نبود و آنچه نمی بایست حادث می شد، شد! ا
مشاور فرهنگی هم که خوشحال از کل ماجرا (!) این بار بدون دانستن نظر ما اعلام نمود که به زودی نام تلخک بعدی را عیان خواهد کرد. اشخاص به تکاپو افتادند که شخص سوم کیست؟ در این بین نام تلخک هومن و اخوی نانازش کامران، بیش از همه در دهان ها می گشت. اما ژنرال از تو چه پنهان که نفر سوم، تلخکه ای بی مشتری، به نام لیلا فروهر است. ا
ژنرال خودت تصور کن که ما چه حالی داشتیم وقتی شنیدیم که پای تلخکه لیلا نیز به این بلاد باز خواهد شد! ا
ژنرال حالا درد ما این نیست که چرا سومین مجلس هم این طوری شد! دردمان این است که مبادا دفعات بعد، کارمان به تلخک هایی چون عباس قادری و جوادی یساری بکشد! ا
ژنرال واقعاً خوش به حالت که اقلاً اگر قدم هر کدام از این تلخک ها به بلاد تو بیفتد فی الفور قلم پایشان شکسته و تکه بزرگ اندامشان گوششان خواهد بود! ا
عزتت زیاد و سایه ات مستدام
سیّم اوکتبر 2007 میلادی
-----------------
اااااااا لینکونک؛
اول؛ راستی ژنرال جناب عالی از هواداران مأمور سانسور آقای ضرغامی که نیستی؟
دوم؛ ژنرال آب شنگولی بیارم برات؟ دیگه از اینا که گرفتارتر نیستی! ا
سوم؛ چی؟ ماشینتو جای بدی پارک کردی؟ من از همون اول که اون ماشینو دیدم فهمیدم صاحبش باید ایرانی باشه! ا
چهارم؛ اقلاً بشین یه چایی تازه دم بهت بدم! ا