چند وقتی بود که انگشتانم (به زبان فارسی) با صفحه کلید کامپیوتر عشق بازی نکرده بود، برای همین الان عین این ندید بدیدا دارم هی غلط غولوط تایپ می کنم! در این هفت هشت ده روز اخیر سرم حسابی شلوغ بوده و البته تا باشه از این شلوغی ها باشه! فینگولک از ایران اومده و حال و هوای تازه ای به زندگی ما داده. جاتون خالی، روزای خوشی داریم. هر روز خسته و خوشحال با هم می چرخیم. البته اگر این کار لعنتی می ذاشت خیلی بهتر می شد ولی همینش هم غنیمته. توی این چند روز حدود 500 تا عکس گرفتیم که البته چند تاش تار شدن. می دونین کدوماش؟ همه اونایی که من توی عکس بودم! حالا می تونه دو تا دلیل داشته باشه: یکی این که یا من زیادی نورانیم که عکسا تار می شه و یا این که عکاس تا میاد از من عکس بگیره بنا به دلیل نامعلومی لرزه بر اندامش می افته! ای بابا تا خاطره اش رو داری عکس کیلو چنده؟
فکر تنها شدن دوباره، تنها تاریکی این روزهای روشنه که خوب چاره ای هم نیست. ا
از این ها که بگذرم می خوام دو تا موضوع رو بنویسم، ولی تو راه رسیدن به این دو موضوع، همین جا نگه می دارم و به مادر سردار رادان یک سلام مخصوص می رسونم به خاطر زایش این عنصر اصلاح کننده! ا
سردارِ امنیت اجتماعی فقط می خوام در راستای طرح زمستانی مانکن ها یاد آوری کنم که ممکنه برخی پلیس های موتور سوار هم چکمه بلندی پوشیده باشند که پاچه شلوارشون توی چکمه قرار بگیره. می خواستم بدونم تو با دیدن اون ها هم، گلاب به روت، روم به دیوار، حالی به حولی می شی؟ اگه بشی چی می شی! ا
حالا موضوع اول: ا
این موضوع رو با این جوک شروع می کنم که: یه روز مسابقه سریع ترین خون آشام برگزار می شده. خون آشام آمریکایی نفر اول بوده. داور تیر شروع رو شلیک می کنه و آمریکایی می ره و 15 ثانیه بعدش بر می گرده. از دهنش هم خون می چکیده. بهش می گن: چی شد؟ می گه: اون ساختمون رو می بینین؟ می گن آره! می گه من رفتم تو لابی اون ساختمون و خون سرایدارش رو خوردم و برگشتم! ملت همه کف می کنن و دست و سوت بلبلی و این چیزا ... نفر دوم خون آشام آلمانی بوده. دوباره تا داور تیر رو شلیک می کنه، یارو می ره و این یکی 10 ثانیه بعد با دهن خونی بر می گرده. می گن: چی شد؟ می گه: اون ساختمونه بود؟ می گن: خوب؟ می گه: رفتم تو پنت هاوسش و خون یه عروس و دوماد رو خوردم و برگشتم! ملت دوباره شروع می کنن به ابراز احساسات و جیغ و سوت بلبلی و این چیزا ... نوبت به نفر آخر می رسه که ایرانی بوده. دوباره داوره تا تیر رو شلیــــــک می کنه، یارو می ره و 5 ثانیه بعد با سر و صورت خونی بر می گرده! ملت فکشون می چسبه به زمین و با تعجب می پرسن چی شد؟ ایرانیه می گه: این تیر چراغ برق رو می بینین؟ همه می گن: آره! ایرانیه می گه: ولی من که ندیدمش! ا
حالا حکایت منم همین شده! دیروز یک درخواست دوستی در یک سایت کتاب خوانی به دستم رسید از طرف یک خانوم. عکس هم داشت بنده خدا ولی خوب من نمی شناختمش! پذیرفتمش با این پیش فرض که من یک خانوم با این نام می شناسم ولی تا حالا ندیدمش. شاید ایشون همون خانوم باشه. امروز اومدم دیدم برام پیغام گذاشته که تو منو می شناسی؟ منم که اصغر ترقه! فکر کردم از اون کلک های اورکاتیِ که اول درخواست دوستی رو می فرستن و بعد فلان می کنن بهت! در نتیجه قاطی کردم و جواب اون پیغام رو با لحن سردی دادم که: نه تو رو نمی شناسم ولی فکر می کنم این تو بودی که درخواست دوستی کردی نه من! در هر حال اصلاً برام مهم نیس. بعد هم اسمش رو از توی لیست دوستانم در اون سایت برداشتم و پیغامش رو پاک کردم و سر صبحی همچین احساس پیروزی بهم دست داده بود که نگو! بعد چند ساعت بعد دوباره یه پیغام اومد که: پرشین خان تو من رو می شناسی، من همونم که ... و بعد مشخصات داده بود و من فهمیدم که همون حدس اولم درست بوده ولی دیگه خیلی دیره! حالا این به اون جوکه چه ربطی داشت، والا خودم هم نمی دونم! ا
اما موضوع دوم: ا
چند وقت پیش از طرف دانشگاه گرفیت یک ایمیل به محل کارم اومده بود (برای همه کارمندها) که ما داریم یک تحقیق درباره مشاغل فارغ التحصیلان فوق لیسانس دانشگاه گرفیت می کنیم تا در نهایت چند نفر رو انتخاب کنیم و شرح کار و درسشون در نشریه دانشگاه بیاریم. من اون ایمیل رو موکول کردم به روز آخر مهلتش و دقیقاً در روز آخر و در پنج دقیقه، چهار کلمه پرت و پلا نوشتم و برای دانشگاه فرستادم. خلاصه بعد از یکی دو هفته با من تماس گرفتن که آقا جان چه نشسته ای که تو جزو انتخاب شدگان هستی و امروز می آییم ازت یه چند تا عکس هم بگیریم! من هم که از خودم متشکرم و حسابی خوشحال بودم که آدم معروف شدم! چند ساعت بعد عکاس دانشگاه بهم زنگ زد که من الان در محل کار تو هستم و اگه می شه بیا بریم عکس بگیرم ازت. وقتی رفتم دیدم یک خانوم دیگه هم از محل کار من انتخاب شده. عکاسه بهمون گفت: به نظرم بهتره زمینه عکس ها به رشته کاریتون مرتبط باشه. ما هم گفتیم: باشه و گفت: پس بریم بیرون. توی راه بهمون توضیح داد که ممکنه این عکس ها برای بیلبوردهای دانشگاه هم استفاده بشه و من هم که ذوق کرده بودم قد یه دشت هویج! خلاصه ما با هم رفتیم کنار رودخونه و اول از خانومه که گیاه شناسی خونده بود خواست تا کنار چند تا درخت عکس بگیره. بی اغراق 100 تا عکس ازش گرفت! من هم اون موقع همش داشتم به این فکر می کردم که چه پدری ازم در میاد، ولی پیش خودم می گفتم می ارزه! بالاخره نوبت من شد و آقای عکاس محترم پیشنهاد داد که برم زیر پلی که چند صد متر اون طرف تر بود تا در زمینه عکس من، رودخونه و پل با هم باشه. من هم از همه بی خبر قبول کردم و رفتم. وقتی رسیدیم به پل بهم گفت اگه بتونی از روی این ریپ رپ ها (سنگچین) رد بشی و بری روی قسمت بتونی پایه پل، عکس ها خوب می شه. من یه نگاه به ریپ رپ ها کردم و یه نگاه به ارتفاع پیِ پایه پل، بعد پیش خودم فکر کردم: بابا مشهور می شی برو! ا
گفتم: باشه می رم و راه افتادم. ریپ رپ رو تا تهش رفتم و از اونجایی که اصولاً هولم، هنوز جا پامو محکم نکرده پای راستم رو بردم بالا که بذارم رو پایه پل! اما مچ پای چپم لغزید و من برای جلوگیری از پیچ خوردنش با تمام نیرو پای راستم رو کشیدم بالاتر که تکیه گاهم رو بندازم روی پای راستم. اما درست در همون لحظه صدای جر خوردن خشتک شلوارم در فضای زیر پل همراه با خنکی نسیم رودخانه در همون نواحی پیچید! شده بودم مثل اون یارو که بهش می گن: تا حالا شده نه راه پس داشته باشه و نه راه پیش؟ می گه آره یه بار اره رفته بود تو فلانم! برگشتم رو به اون دو تای دیگه و دیدم عکاسه سرگرم دوربینشه ولی دختره از تعجب چشاش گرد شده و به زور جلوی خنده اش رو گرفته! حالا من مونده بودم که چه جوری بگم چی شده! اصلاً نمی دونستم به اون جای شلوار چی می گن که بخوام بگم! فقط روم رو کردم به سمت رودخونه و سرم رو برگردوندم به سمت اون دو نفرکه پارگی اقلاً پیدا نباشه! پارگی شلواره هم اندازه یه نون تافتون بود! دختره که دید من به روغن سوزی افتادم، به عکاسه آروم یه چیزی گفت و آقای عکاس شروع کرد به خندیدن. دیگه داشتم منفجر می شدم. خلاصه عکاس خان از من خواست که شروع کنم به فیگور گرفتن و بهم اطمینان خاطر داد که یه جوری عکس می گیره که معلوم نشه شلواره پاره است. دختره هم که صورتش رو کرد یه طرف دیگه ولی از لرزش سر شونه هاش می تونستم حدس بزنم که الان اشکش از خنده در اومده. ا
عکاس خان بعد از یه ربع عکس گرفتن از من، بالاخره رضایت داد و رفتیم به سمت ماشین. اون دو تا جلو راه می رفتن و من هم پشت سرشون! دم در شرکت که رسیدیم، دختره رفت برام یه روزنامه آورد که بگیرم جلوم تا اقلاً بتونم خودم رو به پشت میزم برسونم. دیگه از باقی ماجرای تو شرکت چشم پوشی می کنم و فقط به این اشاره می کنم که امروز یه خانومه از دانشگاه بهم زنگ زد و بعد از کلی تشکر بهم گفت که عکسات عالی شده و الان برات چند تاشو می فرستم تا سی دی اش به دستت برسه. ا
چشمتون روز بد نبینه! وقتی عکسامو دیدم احساس می کردم عکس س.ک.س.ی دارم می بینم! خیلی دلم می خواد یه بار دیگه اون عکاس خان رو ببینم و یه حال و احوالی باهاش بکنم از نوع وانت نیسانی! ا
---------------------------
لینکونک؛
ده عکس و دیگر هیچ: ا
پنجم؛ اینا کدومشون به هم ربط دارن: ورزشکاران باید به علی اقتدا کنند. با آمریکا نکن! هنرستان صنعتی حر ورامین. یاحسین! ا
ششم؛ دیگه نشد دیگه! هم چادر، هم بیخ دیواری؟
دهم؛ جنون که حد نداره. داره؟