جمعه، آذر ۱۷، ۱۳۸۵

بار دیگر شهری که دوست می داشتم

خاله جون چند ماهه داری؟ خاله چرا نمی زایی؟

نکته: رئيس‌جمهور در پاسخ به سؤال‌هاي مكرر براي استان شدن غرب مازندران گفت: يكي از مشكلات مازندران طولاني بودن اين استان است و دولت علاقه‌مند است كه به مشكل اين منطقه رسيدگي كند كه اگر قول دهيد كه بعد از سه تا چهارسال جمعيت را به حد نصاب برسانيد ما هم قول مي‌دهيم اين مشكل برطرف شود

سه‌شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵

در این بازار اگر سودیست

: اینو بخونین و بعدشم اینو
!قضاوت هم با خودتون

هيشکي نگفت يه دختره
تنها تو اين شهر شلوغ
بين نگاه هرزه
مردم سرتاپا دروغ
چه حالي داشت وقتي همه
آرزوهاش مرده بودن
وقتي که دست هاي پليد
آبروشو برده بودن

هيشکي نفهميد چي کشيد
وقتي که مرگشو مي ديد
توي هجوم نعره ها
هيشکي صداشو نشنيد

بدون دروغ نيست
اين حرف ها داره صحت
همه ماها شديم
يه مار چهار و سه خط
ماييم وارث درد
ماييم باعث مرگ
غيرت ايراني ها رو
صاعقه زد
حرف ها بحث ها
رفت روي اعصاب
شد کابوس برگ
کم کم خواست به صدا دربياره ناقوس مرگ
دختر ايراني ناموس تو ناموس من
چرا کاري کرديم خودش بره به پابوس مرگ
چطوري دلمون اومد
با ابروي يه دختر
ما بازي کنيم
که زندگيش بشه مختل
تو کنج اتاق
تکيه داده اون تنها
خدا اشکو به اون
هديه داده بود شبها
ولي حالا شب و روز
چشم ها تشنه اشک
طوري که ديگه تموم شده بود
چشمه اشک
گقت به خدا
اي خداي من
فقط يه خواهش
به من بگو همه اينها فقط يه خوابه
ولي خواب نيست
دخترک بيدار بود
دخترک بازيچه جماعت بيکار بود
بيمار شد
از تهمت هاي کثيف و نابجا
اي خدا بده دخترو از دسيسه ها نجات

پس کجا رفته
غيرت مرداي اين شهر شلوغ
تموم شهر پر شده از مردم سر تا پا دروغ

بيمار شد
از تهمت هاي کثيف و نابجا
اي خدا بده دخترو از دسيسه ها نجات
تا به حال همچين بلايي سرت نيومده
که اگه بياد مي گي بلا از اين بدتر اومده؟
ولي کدوم ما جامونو گذاشتيم جاش
که ببينيم چي مي کشه
ما هم بسوزيم پاش
کاش ياس مي مرد همچين روزي نبود
که غيرت بميره به دست يه خنجر عمود
خنجر به دست يکي بود
ماهمکارشيم
که توي جهنم
ما هم با اون هم بالشيم
خطاب به اون پسر
که چقدر مي توني کثيف باشي
کاري که تو کردي بدتر بود از اسيد پاشي

تو که حاضری خود را بکشی واسه حسینتو که محرم، سیاه رو می‌پوشی واسه حسینحسین گفت اگه دین نیستباشیم آزاد مرد نه واسه یه سی‌دی کثیف کنیم بازار رو گرم

اون دختر زحمتها کشيد
تا به شهرتي رسيد
واسه لذت بردن از اسمش
يه مهلتي بديد
گفتيد صحبتي جديده
نوبت همينه
با سرعتي عجيب
چه تهمتي زديد

پس کجا رفته
غيرت مرداي اين شهر شلوغ
تموم شهر پر شده از مردم سر تا پا دروغ

الکي تبصره نزن
خودتو تبرئه کني
تو عقل داشتي
خود تو رهبر خودي
ولي دونسته خودت رفتي عقب گناه
پس بشين تو منتظر غضب خدا

ولي نه، ماهي رو هر وقت که از آب بگيري تازه است
پس بدون که راه براي برگشت باز هست
بايد راه بست به تبليغ بيشتر
و سعي کرد براي تبديل خويشتن
به انسان واقعي
با همه صفات
با انصاف و واقع بين
حاضر واسه دفاع
مي گم به اونهايي
که واسه باقي حرف تشنه ان
شک نکن تو همين حالا سي دي رو بشکن
--------------------
همیشه یک بازی بیش از یک بازنده و بیش از یک برنده داره مگه نه؟

جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۸۵

!ماجرای پرچمدار عزیز و چند عکس بدون شرح








سال 81 یا 82 بود خونه عسل و کاوه تو کرج با یک سری از دوستانمون جمع شده بودیم. حدود ده نفر بودیم. اینقدر نشستیم و گرم صحبت بودیم که دیدیم شده نصفه شب و با اصرار صاحب خونه های عزیز برای موندن درنگ نکردیم و گفتیم می مونیم! خونه دو خوابه بود. قرار شد عسل و کاوه تو اتاق خودشون باشن. هانیه و تنها دختر اون جمع هم توی یه اتاق دیگه و بقیه هم که پسر بودیم توی پذیرایی. ما ردیف کنار هم خوابیدیم و به محض خاموش شدن چراغ ها هرهر و کرکر ما هم شروع شد! یادمه هوا گرم بود و ماها با لباس زیر خوابیده بودیم که یهو معلوم شد لباس زیر یکی از دوستان منقش به پرچم کشور کاناداست. جاتون خالی کامنت بود که سرازیر می شد از این طرف و اون طرف. متأسفانه کامنت ها رو نمی شه نوشت! خلاصش این که کلی خندیدیم از ابتکار ایرانی ها و تولید لباس زیر با پرچم کانادا! تو همین احوال دوست پرچم دارمون پا شده بود مشغول کری خوندن بود که اون دختر خانوم بیچاره، از همه جا بی خبر توی تاریکی پا شده بود که بره دستشویی. رسید به در دستشویی ولی وقتی خواست چراغ دستشویی رو روشن کنه اشتباهی چراغ اونجایی که ما خوابیده بودیم رو روشن کرد و پرچم دارمون هم با اون اوضاع و احوالش (!) اون وسط مونده بود! دیگه اینقدر خندیدم که اشکمون در اومده بود. بساطی شده بود. بعد که اون مسأله کم رنگ شد، کامنت های به سبک قزوینی باب شد و هر کسی ادعا می کرد که آره بابا من آخرشم! بازار کری خونی داغ بود که یهو یکی از دوستان که الان هم اروپا زندگی می کنه قالب تهی کرد و ترجیح داد که شلوارشو بپوشه! یعنی دیگه داشتیم از شدت خنده زمین رو گاز می گرفتیما! اینقدر خندیدیم که کاوه با آشفتگی از اتاق خواب اومد بیرون و گفت: بچه ها تو رو خدا بخوابین! پنج صبحه! ما هنوز نتوستیم بخوابیم از بس شما ها سر و صدا کردین! فکر می کنین واکنش ما چی بود؟ ...! بنده خدا با ناامیدی برگشت به اتاق خواب و ما هم اینقدر خندیدیم تا یکی یکی خوابمون برد
-----
حالا داشتم به این فکر می کردم که از اون جمع، دو تا الان کانادا هستن. دو تا استرالیا. یکی هلند و بقیه هم ایران اما اکثراً گرفتار کارهای خودشون. جداً دوران خوب و با نشاطی بود. یادت بخیر شادمانیِ بی سبب