چهارشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۹

داستان پسر خاله عیسی اینا

دوشنبه صبح که اومدم سر کار دیدم رئیسم، که از شدت متدین بودن یه چیزی تو مایه‌های پسر خاله عیسی می‌مونه، یه ایمیل زده به این مضمون که پدر بنده بعد از مدتی کوتاه نبرد با سرطان امروز صبح مغلوب شد و به همین دلیل من از امروز تا روز مراسم تدفین نامنظم میام سر کار. اولش که ایمیل رو دیدم بدنم یخ کرد. خیلی براش ناراحت شدم و دلم براش سوخت. از یکی از همکارام پرسیدم: "شما اینجا رسم دارین که تسلیت بگین؟". گفت: "آره". آخه می‌دونین در پنج سال گذشته فقط یک مورد پیش اومده بود که یکی از بستگان نزدیک استرالیایی‌هایی که باهوش ارتباط داشتم فوت کنه. بنابراین چندان تجربه‌ای برای برخورد با این موضوع نداشتم. به هر حال خودم رو آماده کرده بودم که قبل از رفتن جناب رئیس برای پاچه خواری هم که شده تسلیت بگم. ایمیل رو ساعت 9:30 صبح فرستاده بود و بلافاصله به جلسه‌ای رفته بود که به نظر نمی‌اومد که بشه پیچوندش. بعد از حدود 2 ساعت که از جلسه اومد بیرون، همون همکارم که در مورد تسلیت با هم صحبت کرده بودیم، پیش دستی کرد و تسلیت گفت و ادامه داد: "که اگر کاری از دست من بر میاد بگو". در همین حین من هم صورتم رو به سمت جناب رئیس برگردانده بودم که دیدم با خنده و شوخی گفت: "نه کاری نیست ولی حالا که خودت پیشنهاد کردی، اگر می‌شه کمک مالی بکن که پدرم رو دفن کنم!". بعد هم با همون خنده راهی جلسه بعدی شد. من هاج و واج به همکارم نگاه می‌کردم. همکارم البته کمتر متعجب بود. ازش پرسیدم: "فلانی موضوع چیه؟ من نگرفتم!". گفت: "منم خیلی خوب متوجه نشدم. ولی همش بستگی به این داره که چقدر با پدرش نزدیک بوده".
خلاصه من از تعجب کله پا شده بودم! چناب رئیس دوشنبه رو کامل سر کار بود و فرداش هم نه تنها اومد سر کار، بلکه پیراهن سورمه‌ای روز قبلش رو با پیراهن سفید و کراوات طلایی عوض کرده بود! دیگه طاقت نیاوردم. بعد از ظهر که باهاش توی جلسه بودم، بهش گفتم: "من واقعاً از برخورد تو با موضوع فوت پدرت متعجب شدم. یعنی واقعاً تحسین می‌کنم که چقدر زود تونستی بر احساساتت غلبه کنی و به زندگی عادی برگردی". دیدم دوباره با خنده گفت: "همین که مثل زرتشتی‌ها جنازه‌اش رو روی زمین نمی‌ذارم تا کرکس‌ها بخورنش خودش خیلیه!" (ظاهراً اینجا یه بار یه برنامه نشون داده بوده که زرتشتی‌های یزد، جنازه‌هاشون رو می‌ذارن در معرض دید کرکس‌ها تا بخورنشون!!!). بعد هم ادامه داد که: "اگر به آخرت اعتقاد داشته باشی، پذیرش مرگ برات ساده می‌شه و می‌دونی که کسی که می‌میره، نمی‌میره و تازه ابدی می‌شه!". بعد از شنیدن نصایحش، دلم می‌خواست با سر برم تو دماغش! بهش یه لبخند زدم و گفتم: "حدس می‌زدم عکس العملت ناشی از اعتقادات باشه!".