پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۹

آه اگر روزی صدای تو گوشه آواز من باشد ...


امروز در حال رانندگی از خونه به محل کار، یه آهنگ گوش کردم که پرتابم کرد به نوبت عاشقی! به دورانی که هانیه، بعد از چند سال دوستی، به این نتیجه رسیده بود که ما راه رو عوضی اومدیم و به همین دلیل حدود 9 ماه بی خیال بنده شد! دوران خوبی نبود، اما چون اون دوران مطابق میلم به پایان رسید، از یاد آوری‌اش لبخندی هر چند با اندوه، بر لبم می‌نشینه.
ماجرا این بود که سال 1379 خانواده هانیه، جابجا شدند و من هم از داشتن آدرس جدید محروم بودم! فقط می‌دونستم که خونه جدید توی زعفرانیه است! دیگه کارم این شده بود که ماشین خان داداش رو ازش قرض بگیرم و برم حوالی زعفرانیه بچرخم و بچرخم و بچرخم تا شاید ببینمش! هر روز با ناامیدی برمی‌گشتم خونه. درس رو کلاً بی خیال شده بودم و کلاس‌های دانشگاه رو یکی در میون می‌رفتم.
اون روزها، روزهای خوبی نبودن. روزهایی که من بودم و چندین ساعت تنهایی در ماشین همراه با آلبوم روزهای ترانه و اندوه فرامرز اصلانی. روزهای انتظار طولانی، روزهای بازگشت به خانه با ناراحتی، روزهای قلعه تنهایی، روزهای ترانه و اندوه!

سه‌شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۹

سر و روی چشم به راه ماندگانم را می‌بوسم

یک شب ...
یک شب ساده و بی هیاهو
یک شب مثل همه شبهای دیگر
یک شب تاریک و تنها
یک شب پر از سکوت و ستاره
یک شب که هیچکس در انتظار هیچ اتفاقی نیست
یک شب که مثل روز برایم روشن است
یک شب ...