جمعه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۸

دوستتان دارم ای سادگان صبور

می‌دونی در این روزهای روزمرگی و اخبار ناخوشایند، دل خوشکنک من حوادث ریز و به ظاهر بی ارزشیه که اقلاً روحیه‌ام رو حفظ می‌کنه.

وقتی که حس می‌کنم همه پیوند‌های محکمم با دور و وری‌هام در ایران به خاطر دوری طولانی مدت از هم گسسته شدن، دونستن این که تو هم مثل من، هر روز در صفحه آخر ضمیمه روزنامه اعتماد به دنبال نوشته "ابراهیم رها" می‌گردی، حس دلنشین جمعه صبح‌های سرد زمستون چند سال‌ پیش رو در دلم زنده می‌کنه.

وقتی که زندگی روزمره از جنس استرالیایی، روز به روز طاقت فرساتر می‌شه، با صدای بلند دزدگیر خونه که یه روز تو یادت می‌ره خاموشش کنی و یه روز من، لبخند کوچیکی گوشه لبم می‌شینه. یعنی که همسایه‌ها ما اومدیم خونه!

وقتی که در اوج استرس کاری و درسی، در حالیکه دیرم شده و استادم در دقایق پایانی روز منتظر رسیدن من به اتاقشه، خوشحال می‌شم که یکی از آهنگ‌های مرجان از لای اون همه آهنگ توی آی‌پاد، به صورت تصادفی شروع می‌شه. اینقدر خوشحال می‌شم که می‌گم ... لقه استاده! بذار منتظر باشه! اون وقت صدا رو تا ته زیاد می‌کنم و زیر لب زمزمه می‌کنم: "اونی که می‌خواستی تو غبارا گم شد ..."

وقتی که توی سمینار 100 نفره تغییر آب و هوا، لای یه مشت حراف و وراج نشستم و حوصله‌ام سر می‌ره، خود به خود مدادم رو دستم می‌گیرم و روی سربرگ سمینار می‌نویسم: "چرا به یاد نمی‌آورم، همیشه بودن، با هم بودن نیست."، لبخند رضایت بخش من لای اون قیافه‌های خواب آلود خیلی واضحه.

وقتی که به عشق دیدن فوتبال تا خود صبح بیدار می‌مونم یا بدون ساعت کوک کردن، 3 و 4 صبح از خواب پا می‌شم که مثلاً بازی لیورپول – مارسی رو ببینم، در عین خواب آلودگی به خودم می‌بالم که با این همه روزمرگی هنوز برای آنچه که دوست دارم، ارزش می‌ذارم.

وقتی در این هیاهوی زندگی ماشینی، لابه‌لای ایمیل‌هام دست خط تو رو می‌بینم، لبخندی می‌زنم و با رضایت کامل بعد از سال‌ها شروع می‌کنم به فارسی نوشتن و نه تایپ کردن، یعنی که دلم برایت تنگ شده.

و این حوادث به ظاهر بی ارزش، ارزش زندگی من هستند.