جمعه، تیر ۰۸، ۱۳۸۶

آخر هفته

!می دونم اینطوری چیزی پیدا نیست، ولی بازش کن تا حالشو ببری


خواهرته؟


!فدای اون سوادت


!کرم از خود درخته


دیگه واضح تر از این؟


کنجکاو یا کونکاو؟


!علی آقا بی خیال، بابا ما روی تو بیشتر از اینا حساب می کردیم


!زمین خدا رو هم زنونه مردونه کردن


عاقبت خدمت به مردم ایران؟


!کراهت خالص


این همون قصاب محل رئیس جمهور ما نیست، در یکی از سفرهای استانی؟


!ما کجائیم در این بحر تفکر، تو کجایی
---------------------------------
:چند تا جوک
به یکی مي گن اگه دنيا رو بهت بدن چي كار مي كني؟ مي گه من فعلاً مي خوام درسمو ادامه بدم
یکی دیگه بابا ش مي ميره، هفتش خيلي شلوغ مي شه. واسه چهلم بليط مي فروشه
به اون یکی میگن ترمز ای بی اس چیه؟ میگه تو سرعت های زیاد و سر پیچ ها، کار حضرت ابوالفضل رو می کنه
این یکی آشغال ميره تو چشماش، ساعت 9 می ره مي شينه دم در
اون اون وریه می ره پرنده فروشی طوطی بخره یه جغد بهش می اندازند. میاد خونه بعد یه مدتی دوستش میاد پیشش می گه: طوطیت حرف هم می زنه؟ میگه: حرف نمی زنه ولی خوب دقت می کنه
به آخریه یه ماشین می دن که فرمونش سمت راست بوده بعد از یه مدت ازش می پرسن چطوره؟ می گه خوبه ، فقط هر وقت تف می کنم میفته روی زنم
---------------
اااااااا لینکونک: ا
اول؛ وقتی برق رفت ایمیل بزنین به اداره برق لطفا! حالا چه جوری؟ اون دیگه به اداره برق ربطی نداره! ا
دوم؛ مبارزه با بد حجابی در آمریکا! با این یک نوع مبارزه به شدت موافقم. ا
سوم؛ اگه زنان ایرانی بیکینی نپوشند می تونن برن آنتالیا! یکی نیست بگه اگه بیکینی نپوشن خوب نمی رن آنتالیا! ا

چهارشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۶

امان از این سس پدر سوخته

اون پیرمرده رو که قبلاً راجع بهش نوشته بودم یادتون میاد؟
این آدم از عجیب ترین آدمایی که تا حالا دیده ام. هر خبری که توی شرکت می پیچه، منشأش همین پیرمرده است. این آقا اسمش سِس هست. البته خودش دوست داره بهش بگن سسی! بماند. چند وقت پیش رگ ایرونی ما گرفت و گفتیم سس رو برای نهار دعوت کنیم خونمون. آخه فارغ از خبرگزار بودنش آدم مهربونیه و خیلی هم به ما کمک فکری می ده. ماجرای دعوت هم از اینجا شروع شد که ایشون علاقه خاصی به پخت و پز داره و برای همین هر روز با راه افتادن بوی غذاهای ایرانی ما در شرکت ایشون مثل گربه بو می کشید و به به و چه چه می کرد. کار به جایی کشید که دیگه جناب سس از اینترنت دستور غذاهای ایرانی رو پرینت می گرفت و برای خودش درست می کرد. دفعه اول که اینکار رو کرد دلمه فلفل بود و برای ما هم آورد. شب تو خونه وقتی خوردمش واقعاً لذت بردم. هیچی کم نداشت. خلاصه اینقدر این سس علاقه به غذاهای ایرانی نشون داد تا ما دعوتش کردیم به خونه. سه تا غذای متفاوت ایرانی هم گذاشتیم جلوش تا اگر از طعم یکی دوتاش خوشش نیومد بالاخره بتونه خودش رو سیر کنه. قورمه سبزی، فسنجون و قیمه. خلاصه ایشون سر ساعت دوازده اومد و از اونجایی که نمی تونه فضولی نکنه تا لحظه کشیدن غذاها توی آشپزخونه موند و نگاه می کرد که ما چی کار می خواهیم بکنیم. البته در این اوصاف شرابش رو هم عین آبمیوه می خورد! ا
سر میز نهار یادم نیست با چه غذایی شروع کرد، اما مطمئنم که از همشون خورد و خورد و خورد! واضح بود که از قورمه سبزی خیلی خوشش نیومده. اما فسنجون و قیمه خیلی دوست داشت. براش ترشی بادمجون و سیر ترشی هم گذاشته بودیم و سس هم برای این که همه امتحان کنه از همه چی خورد. نشون به اون نشون که ما 12:30 رفتیم سر میز نهار و 3 پاشدیم! در ضمن آفتاب بعد از ظهر هم افتاده بود تو خونه و من حسابی خوابم گرفته بود. سس یه اشاره ای هم کرد که من دیگه برم و شماها هم خسته این و می خواین بخوابین. اما دوباره شروع کرد به اطلاعات دادن از این و اون و صد البته اطلاعات گرفتن از ما و کلاً یادش رفت که می خواست بره. بعد از نهار هم قهوه و گز و توت خشک و این جور تنقلات رو می خورد و حرف می زد. حالا دیگه ساعت 5 شده بود و سس هنوز حرف می زد و البته هنوز شراب می خورد! حتی یادمه موقع قهوه خوردن هم این شراب کوفتی تو دستش بود! خلاصه کم کم اون معجون ایرانی درون معده سس شروع کرد به واکنش و از یه طرف سیر ترشی می زد تو سر گز اصفهان و از یه طرف قورمه سبزی و توت خشک آبشون تو یک جوب نمی رفت! و البته همه این معجون درون یک تشت شراب قرمز مشغول تلسلس با هم بودند! ا
صدای شکم سس که در اومد همچین خیلی با تعجب و حق به جانب گفت: من چرا معده ام امروز این طوری شده؟ بنده خدا نمی دونست که ما همه اینارو می خوریم اما چند تا ضرب المثل هم داریم مثل: کاه از خودت نیست، کاهدون که از خودته! یا مثلاً ترشی و ماست؟ اینم دیگه تقصیر ماست؟ خلاصه لپه ها و لوبیا ها و توت ها و سقز ها همگی یه حالی به سس دادند که نگو! اما سس هم که ول کن نبود! با همون شکم پر سر و صدا تا یه ربع به نه شب موند و پشت سر تک تک همکارای شرکت غیبت کرد! بعد از اون روز دیگه سس از خیر عذاهای ایرانی گذاشت. البته هنوز عذا درست می کنه و میاره ولی متأسفانه یا خوشبختانه غذاهای ایرانی نیست! ا
--------------
پانوشت: من الان نیم ساعته دارم این رو می نویسم، در تمام این مدت یه خانومی در پارتیشن بغلی داره می خنده. خنده که چه عرض کنم داره ریسه می ره! طوری شده که از خنده این خانوم تمام کارمندهای طبقه به خنده افتادن. بمیرم برات مرفه بی درد! ا

جمعه، تیر ۰۱، ۱۳۸۶

آخر هفته

دوبله هم دوبله های قدیم
توضیح: در بالانویش انگلیسی لطفاً دنبال لغت بهشت زهرا نباشید


!بابا تو دیگه خیلی باحالی
توضیح: بازی های جام ملت های آفریقا قبل از ضربات پنالتی

باشه بهش می گم

! بدون نسخه هم می دیما


خواهر سرش رو بگیر


! بیگیرش


چی بگم آخه؟


گفتگوی تمدن ها


! به خاطر این تبلیغ پشت قبوض آب در قم تظاهرات شده
دیگه جمله از این خنده دار تر؟

----------
: ااااااالینکونک
این بخش رو از این بعد به جای فالگوشِ کنار صفحه در پائین نوشته ها می ذارم. البته به طور آزمایشی. ا
دوم: ماجرای دست دادن ایشون با خانوم ها بعد از سخنرانی فوق که البته با خر فرض کردن مردم از سوی ایشون، تازگی به شدت تکذیب شده
سوم: روم به دیوار ... گلاب به روتون 18+ ا







چهارشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۶

Dear Mr. President

برای دیدن ویدئو بر روی متن کلیک کنید

Dear Mr. President
Come take a walk with me
Let's pretend we're just two people and
You're not better than me
I'd like to ask you some questions if we can speak honestly

What do you feel when you see all the homeless on the street
Who do you pray for at night before you go to sleep
What do you feel when you look in the mirror
Are you proud

How do you sleep while the rest of us cry
How do you dream when a mother has no chance to say goodbye
How do you walk with your head held high
Can you even look me in the eye
And tell me why

Dear Mr. President
Were you a lonely boy
Are you a lonely boy
Are you a lonely boy
How can you say
No child is left behind
We're not dumb and we're not blind
They're all sitting in your cells
While you pave the road to hell

What kind of father would take his own daughter's rights away
And what kind of father might hate his own daughter if she were gay
I can only imagine what the first lady has to say
You've come a long way from whiskey and cocaine

How do you sleep while the rest of us cry
How do you dream when a mother has no chance to say goodbye
How do you walk with your head held high
Can you even look me in the eye

Let me tell you bout hard work
Minimum wage with a baby on the way
Let me tell you bout hard work
Rebuilding your house after the bombs took them away
Let me tell you bout hard work
Building a bed out of a cardboard box
Let me tell you bout hard work
Hard work
Hard work
You don't know nothing bout hard work
Hard work
Hard work
Oh

How do you sleep at night
How do you walk with your head held high
Dear Mr. President
You'd never take a walk with me
Would you


لینک از یوتیوب

http://www.youtube.com/watch?v=9eDJ3cuXKV4

سه‌شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۶

جغرافیا


آمار جمعیت، مساحت و تراکم جمعیت برای ده کشور دارای بالاترین و چند کشور منتخب رو می تونین در عکس بالا ببینین. ا

چهارشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۶

Do you wana masa?



اول؛ با نمایشگاه عکس های خبری سال شروع می کنم که بدون شک یکی از زیباترین نمایشگاه هایی بوده که تا حالا دیده ام. عکس هایی که توی نمایشگاه بود همه عکس های جایزه برده در موضوعات مختلف بود که واقعاً برخی از اون ها رو نمی شد نسبت به هم ارجحیت داد. در یک کلام فوق العاده بود. اگه گذرتون تا اول جولای به بریزبن افتاد این نمایشگاه رو از دست ندین. اما جالبتر از موضوع نمایشگاه، مکانش بود. مکان نمایشگاه، محل سابق کارخانه تولید برق بریزبن بود که سال 1926 ساختش آغاز شده بوده و از دو سال بعد هم به بهره برداری رسیده بوده. در واقع کارخانه، برق مورد نیاز برای تراموای بریزبن و برق مصرفی سه محله بزرگ این شهر رو تأمین می کرده. کارخانه کنار رودخانه بریزبن قرار داشته تا از آب رودخانه برای تولید برق استفاده کنه اما کم کم که شهر پیشرفت کرده کارخانه به خارج از شهر منتقل شده و اینجا با نمایی ناخوشایند سر جای خودش مونده و متروکه شده. تا این که هفت سال پیش شورای شهر بریزبن کاربری اونجا رو با حفظ ظاهر کارخانه به خانه هنر تبدیل کرده. ا

Do you wana masa?

دوم؛ ما این جا هنوز دو تا دونه کانگاروی زنده ندیدیم ولی گوشتشونو خوردیم! انصافاً هم گوشت کبابی خوشمزه ای دارند این جماعت 80 میلیونی استرالیا! ا

Do you wana masa?

سوم؛ هفته پیش کانال اس بی اس یک فیلم ایتالیایی گذاشت به نام "تکون نخور" که دیدنش خالی از لطف نیست. فیلم "رستگاری شاوشنک" هم فیلم خوش ساختی بود که خیلی وقت بود دلم می خواست ببینمش. دیشب بالاخره دیدمش و البته اونقدر که ازش تعریف شنیده بودم حال نکردم! ا

Do you wana masa?

چهارم؛ هم این که اینجا با نزدیک شده به تعطیلات میان ترم دانشگاه ها، از در و دیوار داره مهمونی می ریزه! دوتا آخر این ماه، یکی وسطای ماه بعد و یکی آخرش! وسطای آگست هم یه کنسرت! خلاصه این دفعه داریم از اون ورش می افتیم! ا

Do you wana masa?

پنجم؛ دوباره دیشب، دوباره اس بی اس و دوباره من؛ سه تایی باعث شدیم، من یک بند دیگه اینجا بنویسم! یه برنامه دیشب نشون داد، که اگه در لینک، ساعت هفت و نیم شب رو ببینین متوجه می شین که در استرالیا به طور متوسط سالی دویست هزار ازدواج انجام می شه که 43 درصدش به طلاق ختم می شه! یعنی سالی 86000 طلاق! به عبارت دیگه تقریباً ساعتی 10 طلاق! اونوقت امروز در بازتاب از قول مشاور استاندار تهران در امور بانوان خوندم که آمار طلاق در ایران 18 درصده. البته این آمار برای شمیرانات 29 درصد محاسبه شده. اگه دوباره آمار رو بخونیم متوجه می شیم که در شمیرانات که رفاه بیشتری وجود داره، طلاق هم آمار بالاتری داره و در استرالیا هم که نسبت به ایران کلاً رفاه بیشتره، باز آمار طلاق بالاتره. این یعنی چی؟

Do you wana masa?

جمعه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۶

!چه توفیقی از آن بهتر که خلقی را بخندانی

چند تا عکس برای آخر هفته: برای بهتر دیدن عکس ها روی عکس مورد نظر مُتِکَلّک شوید. (یعنی کلیک کنید) ا

حالم خوبی؟

؟؟؟؟

! گوگوری مگوری ... ای جیگرتو گاز گاز
منبع: وبلاگ مازیار ناظمی

قربون برم خدا رو ... یه بوم و دو هوا رو
البته حداقل دو هوا رو


آدم رو یاد دوران کودکی و بعضی بازی ها می اندازه


! دویست تومن بسته ای


قدیما به این آدما یه چیزی می گفتن. چی بود؟


چشــــــــــــــــــــــــــــــم


شعار انتخاباتی: قسم می خورد به حضرت عباس ... کار می کند پور عباس


ای بابا دل خوش سیری چند؟


! داداش اونجا که تو دستت رو گذاشتی بهش می گن عورت گاه نه قلب


لا اکراه فی الدین



! این همه گوسفند در ایران پست دارند، چرا به این زبون بسته گیر دادین بابا



فدای اون طرز فکرت
------------------------------------------------------
!پانوشت: بدون اغراق بهترین تست خودشناسی که تا حالا دیدم همینه

سه‌شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۶

آقاجون

يادش به خير يه پدر بزرگی داشتم که سال ۷۵ فوت کرد. يعنی زمانی که من ۱۸ ساله بودم. از وقتی هم که يادمه مريض بود. تنگی نفس داشت. هميشه کپسول های بزرگ اکسيژن کنار اتاق خوابش بود. چند سال آخر عمرش با اين که ناخوش بود خيلی تو خونه کار می کرد. يعنی مجبور بود. چون مادر بزرگم بطور دائمی سرگيجه داشت و نمی تونست روی پای خودش وايسه. واسه همين آقاجون خدا بيامرز پخت و پز می کرد! فکرش رو بکن يه پير مرد ۸۰ ساله که دولا دولا راه می رفت و نفسش هم بالا نمی اومد بايد واسه يکی ديگه هم آشپزی می کرد. البته بچه هاشون خيلی هوا شونو داشتن. اما باز هم پيش می اومد که آقاجون مجبور بشه کارای خونه رو بکنه. ا

راستش خودم هم نمی دونم چرا دارم اينارو می گم. ولی چند روزه خيلی به ياد پدر بزرگم هستم. دلم می خواد یادش رو اینجا برای همیشه ثبت کنم. با من خيلی جور بود. يادمه از ۷ سالگی ياد گرفته بودم پاسور بازی کنم و هيچ کس به اندازه آقاجون برای بازی با من اشتياق نداشت. اون موقع ها واقعا قدرش رو نمی دونستم. يعنی اصلا برام ملموس نبود که چه مرد مهربونيه. دو سه تا تيکه کلام داشت که ديگه بين فاميل جا افتاده بود! يکيش اين بود که وقتی می خواست بگه يه کاری راحت بوده و انجامش داده می گفت: راحت و پاکيزه! يکی ديگش اين بود که به کتايون می گفت کتايان و در اعتراض به خنده بقيه می گفت: تازه کازرون هم غلطه بايد بگيم کازران! خدا بيامرز مثل اکثر نطنزيا به گنبد هم می گفت گنبِذ! آقاجون با هيچی بيشتر از يه مشت و مال درست و حسابی حال نمی کرد! هر وقت می خواست به يکی گير بده که بمالتش می گفت: بابا بيا يه خورده شونه هامو زور بده! اگه ازش می پرسيدی کدوم خواننده از همه بهتره بلافاصله می گفت حميرا! دليلش هم اين بود که يه بار حميرا رو از نزديک ديده بوده و ظاهرا يه ماچی هم اون وسط مسطا از حميرا گرفته بوده! ا

تو خونه شون همیشه یه بویی می اومد که منحصر به فرد بود. نمی دونم بوی چی بود ولی هر چی بود خیلی دوسش داشتم. اين آخرا که ديگه نه حال پدر بزرگم خوب بود نه مادر بزرگم چهار تا بچه هاشون و چند تا از نوه ها مثل من نوبتی شبا پيششون مي مونديم. همیشه روز اول عید همه مون جمع می شدیم خونه آقاجون. یادمه آخرین عیدی ای به من داد ۲۰۰ تومن بود! عکس همه عروس و داماد های فامیل به دیوار خونه شون بود. اونایی هم که بچه دار شده بودن عکس بچه هاشون زیر عکس پدر و مادرشون بود. ا

آقاجون همیشه پشت پنجره می نشست و لحظه به لحظه کوچه رو زیر نظر داشت! تو حیاطشون یه درخت آلبالو بود که خوشبختانه هنوز هم هست. یه درخت توت هم بود. راستش جماعت نطنزی اگه توت سفید نخوره غم باد می گیره! واسه همین این درخت توت دم خونه آقاجون واسه همه مون مهم بود! ا

شب آخری که آقاجون زنده بود حالش خیلی بد بود. در و دیوار خونه رو تازه رنگ زده بودن و آقاجون هم به بوی رنگ حساس بود. بیچاره تنگی نفسش تشدید شده بود و به قول خودش همش باید از اون فیس فیسی ها ( اسپری سالبوتامول) می زد. اون شب بابا گفت می مونه پیش آقاجون. نوبت من بود ولی بابا نذاشت من بمونم. من فردا صبحش باید اولین امتحانم خودم رو در دانشگاه می دادم. دمدمای صبح بابا زنگ زد خونه و ... ا

بعدا بابا برام گفت شما ها که رفتین براش جوجه کباب درست کردم که یه ذره جون بگیره ولی هر کاری کردم لب نزد. می گفت نمی تونم. حالش خیلی بد بود. بهم گفت بابا بیا یه خورده شونه هامو زور بده. نصفه شب چند بار بهش سر زدم. خیلی سخت نفس می کشید. نزدیکای صبح بهم گفت دوباره شونه هاشو زور بدم. خیلی نحیف شده بود. سرش رو روی شونه ام گذاشته بود و خس خس نفس می کشید. می دونستم دیگه کاری از دستم بر نمیاد و همونجا تو بغلم تموم کرد
------------------------
پانوشت: وقتی این خاطره رو اینجا گذاشتم، اولین کسی که بهم نظر داد پرشا بود. برام یه ایمیل زده بود که دلم می خواد ایمیلش رو کنار این خاطره بذارم بمونه: ا
سلام داداش
میزونی؟
ردیفی؟
توپی؟
هانیه چطوره؟
با کار و درس چه می کنین؟
من هنوز عمو نشدم؟
چه حسه جالبی بهت دست داده بود، نوشتتو درباره آقاجون خوندم. معتقدم هیچ چیزی قشنگ تر از کودکی و خاطراتش نیست. یاد اون روزا که با هم کارت بازی می کردیم به خیر. تو حیاط آدم برفی یا سرسره می ساختیم و بعدش یواشکی روش جیش می کردیم تا از سوراخ ایجاد شده توی برف لذت ببریم! ا
فوتبال با گل کوچیک های سفید رنگی که تور والیبال بهشون بسته بودیم ... دوچرخه سواری تو کوی زرّین یا کوی افشارمنش، خیابون سیندخت، اون هم زیر بمب بارون و حمله های هواییِ هر روز! ا
تماشای پینوکیو، سندباد، مهاجران، دکتر ارنست ... ا
هَهو، ماشین بازی و هفت تیر بازی ... راستی هنوزم من اَمَرَم، تو اکبری، رامین آنتونی؟ یا من لالِگانم، تو هوکِری، رامین هِنری گُندرُف؟
اون بویی که می گفتی چند روز پیش تو خونه می اومد. از درِ راهرو پائین که وارد شدم یاد اون روزا افتادم که با هر کلکی بود می خواستیم نریم اونجا! اگر هم می رفتیم فوری یا تو حیاط بساط فوتبال رو راه می انداختیم یا توی هال در اتاق دروازه می شد و با یه توپ فسقلی مشغول می شدیم و غُرغُرای مامان جون رو به جون می خریدیم که جیغ می زد: بشینین! خدا رحمتشون کنه. ا
بعد ها هم که بزرگتر شدیم، پارکینگ و سیاوش و قلمو! ا
یادشون به خیر ... ا

روز جهانی محيط زيست