سه‌شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۶

آقاجون

يادش به خير يه پدر بزرگی داشتم که سال ۷۵ فوت کرد. يعنی زمانی که من ۱۸ ساله بودم. از وقتی هم که يادمه مريض بود. تنگی نفس داشت. هميشه کپسول های بزرگ اکسيژن کنار اتاق خوابش بود. چند سال آخر عمرش با اين که ناخوش بود خيلی تو خونه کار می کرد. يعنی مجبور بود. چون مادر بزرگم بطور دائمی سرگيجه داشت و نمی تونست روی پای خودش وايسه. واسه همين آقاجون خدا بيامرز پخت و پز می کرد! فکرش رو بکن يه پير مرد ۸۰ ساله که دولا دولا راه می رفت و نفسش هم بالا نمی اومد بايد واسه يکی ديگه هم آشپزی می کرد. البته بچه هاشون خيلی هوا شونو داشتن. اما باز هم پيش می اومد که آقاجون مجبور بشه کارای خونه رو بکنه. ا

راستش خودم هم نمی دونم چرا دارم اينارو می گم. ولی چند روزه خيلی به ياد پدر بزرگم هستم. دلم می خواد یادش رو اینجا برای همیشه ثبت کنم. با من خيلی جور بود. يادمه از ۷ سالگی ياد گرفته بودم پاسور بازی کنم و هيچ کس به اندازه آقاجون برای بازی با من اشتياق نداشت. اون موقع ها واقعا قدرش رو نمی دونستم. يعنی اصلا برام ملموس نبود که چه مرد مهربونيه. دو سه تا تيکه کلام داشت که ديگه بين فاميل جا افتاده بود! يکيش اين بود که وقتی می خواست بگه يه کاری راحت بوده و انجامش داده می گفت: راحت و پاکيزه! يکی ديگش اين بود که به کتايون می گفت کتايان و در اعتراض به خنده بقيه می گفت: تازه کازرون هم غلطه بايد بگيم کازران! خدا بيامرز مثل اکثر نطنزيا به گنبد هم می گفت گنبِذ! آقاجون با هيچی بيشتر از يه مشت و مال درست و حسابی حال نمی کرد! هر وقت می خواست به يکی گير بده که بمالتش می گفت: بابا بيا يه خورده شونه هامو زور بده! اگه ازش می پرسيدی کدوم خواننده از همه بهتره بلافاصله می گفت حميرا! دليلش هم اين بود که يه بار حميرا رو از نزديک ديده بوده و ظاهرا يه ماچی هم اون وسط مسطا از حميرا گرفته بوده! ا

تو خونه شون همیشه یه بویی می اومد که منحصر به فرد بود. نمی دونم بوی چی بود ولی هر چی بود خیلی دوسش داشتم. اين آخرا که ديگه نه حال پدر بزرگم خوب بود نه مادر بزرگم چهار تا بچه هاشون و چند تا از نوه ها مثل من نوبتی شبا پيششون مي مونديم. همیشه روز اول عید همه مون جمع می شدیم خونه آقاجون. یادمه آخرین عیدی ای به من داد ۲۰۰ تومن بود! عکس همه عروس و داماد های فامیل به دیوار خونه شون بود. اونایی هم که بچه دار شده بودن عکس بچه هاشون زیر عکس پدر و مادرشون بود. ا

آقاجون همیشه پشت پنجره می نشست و لحظه به لحظه کوچه رو زیر نظر داشت! تو حیاطشون یه درخت آلبالو بود که خوشبختانه هنوز هم هست. یه درخت توت هم بود. راستش جماعت نطنزی اگه توت سفید نخوره غم باد می گیره! واسه همین این درخت توت دم خونه آقاجون واسه همه مون مهم بود! ا

شب آخری که آقاجون زنده بود حالش خیلی بد بود. در و دیوار خونه رو تازه رنگ زده بودن و آقاجون هم به بوی رنگ حساس بود. بیچاره تنگی نفسش تشدید شده بود و به قول خودش همش باید از اون فیس فیسی ها ( اسپری سالبوتامول) می زد. اون شب بابا گفت می مونه پیش آقاجون. نوبت من بود ولی بابا نذاشت من بمونم. من فردا صبحش باید اولین امتحانم خودم رو در دانشگاه می دادم. دمدمای صبح بابا زنگ زد خونه و ... ا

بعدا بابا برام گفت شما ها که رفتین براش جوجه کباب درست کردم که یه ذره جون بگیره ولی هر کاری کردم لب نزد. می گفت نمی تونم. حالش خیلی بد بود. بهم گفت بابا بیا یه خورده شونه هامو زور بده. نصفه شب چند بار بهش سر زدم. خیلی سخت نفس می کشید. نزدیکای صبح بهم گفت دوباره شونه هاشو زور بدم. خیلی نحیف شده بود. سرش رو روی شونه ام گذاشته بود و خس خس نفس می کشید. می دونستم دیگه کاری از دستم بر نمیاد و همونجا تو بغلم تموم کرد
------------------------
پانوشت: وقتی این خاطره رو اینجا گذاشتم، اولین کسی که بهم نظر داد پرشا بود. برام یه ایمیل زده بود که دلم می خواد ایمیلش رو کنار این خاطره بذارم بمونه: ا
سلام داداش
میزونی؟
ردیفی؟
توپی؟
هانیه چطوره؟
با کار و درس چه می کنین؟
من هنوز عمو نشدم؟
چه حسه جالبی بهت دست داده بود، نوشتتو درباره آقاجون خوندم. معتقدم هیچ چیزی قشنگ تر از کودکی و خاطراتش نیست. یاد اون روزا که با هم کارت بازی می کردیم به خیر. تو حیاط آدم برفی یا سرسره می ساختیم و بعدش یواشکی روش جیش می کردیم تا از سوراخ ایجاد شده توی برف لذت ببریم! ا
فوتبال با گل کوچیک های سفید رنگی که تور والیبال بهشون بسته بودیم ... دوچرخه سواری تو کوی زرّین یا کوی افشارمنش، خیابون سیندخت، اون هم زیر بمب بارون و حمله های هواییِ هر روز! ا
تماشای پینوکیو، سندباد، مهاجران، دکتر ارنست ... ا
هَهو، ماشین بازی و هفت تیر بازی ... راستی هنوزم من اَمَرَم، تو اکبری، رامین آنتونی؟ یا من لالِگانم، تو هوکِری، رامین هِنری گُندرُف؟
اون بویی که می گفتی چند روز پیش تو خونه می اومد. از درِ راهرو پائین که وارد شدم یاد اون روزا افتادم که با هر کلکی بود می خواستیم نریم اونجا! اگر هم می رفتیم فوری یا تو حیاط بساط فوتبال رو راه می انداختیم یا توی هال در اتاق دروازه می شد و با یه توپ فسقلی مشغول می شدیم و غُرغُرای مامان جون رو به جون می خریدیم که جیغ می زد: بشینین! خدا رحمتشون کنه. ا
بعد ها هم که بزرگتر شدیم، پارکینگ و سیاوش و قلمو! ا
یادشون به خیر ... ا