پنجشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۶

سه گانه ای که زندگی است

نوشتاری کوتاه بر 14 فیلمی که تازگی دیدم: ا
آخرین دستورها: یک فیلم ساکت، با صحنه هایی گهگاه خسته کننده، اما بسیار تأثیر گذار. از بازی خوب باب هاسکینز در این فیلم نمی شه به آسونی گذشت. (6 از 10) ا
بدون دخترم هرگز: فیلمی که اگر نه همه، اقلاً نیمی از مردم ایران را جع به آن خوانده اند و شنیده اند ولی اکثراً ندیده اند! راجع به این فیلم حرف زیاد دارم. اول موضوع فیلم که راجع به یک زن آمریکایی است که زندگی خوبی با همسر ایرانیش در آمریکا دارد. اما مرد ایرانی از نژاد پرستی های همکارانش در بیمارستان به ستوه آمده و به همسرش پیشنهاد می دهد که برای دو هفته با دخترشان به ایران بروند. همسر ابتدا مخالف است و از وضع موجود در ایران ابراز وحشت می کند (سال 1363) اما در اثر اصرار شوهرش (سید بزرگ) و قسم خوردن او مبنی بر عدم بروز هر گونه حادثه در ایران، بتی راضی می شود که همراه سید بزرگ به ایران برود. در ایران اون با حقایقی (از دید بتی) روبرو می شود که بسیار بد تر از تصورش است و از همه بد تر شوهرش هم با چرخشی کامل از یک مرد عاشق به یک مرد خشن و زورگو تبدیل می شود و بتی را مجبور می کند که با او در ایران بماند. پاسپورت او را می گیرد و در خانه زندانیش می کند. فیلم با این روال پیش می رود تا جایی که بتی به کمک یک مرد (که قطعاً کراواتی است!) از ایران با دردسرهای فراوان خارج می شود و به ترکیه و سفارت آمریکا می رسد. فیلم اینجا تمام می شود اما در واقع کل فیلم بر اساس واقعیت هایی از دید بتی ساخته شده که ایران را بسیار مشنج تر از واقعیت ها نشان می دهد. همه مردم در مکالمات روزمره شان به هم پرخاش می کنند که البته کراوات زده ها از این قاعده مستثنا هستند! من منکر برخی واقعیت های موجود در فیلم نمی شوم، اما دروغ های زشتی در فیلم ساخته شده که به حیثیت فیلم ضربه زده است. اگر در جریان سر و صدای این فیلم بوده باشید، حتماً از ماجرای فیلم بدون دخترم که در واقع جوابی است بر این فیلم آگاهید. این فیلم شرح همان وقایع است از دید سید بزرگ. (5 از 10) ا
عشق و شهوت: یک فیلم گستاخانه راجع به س.ک.س و عشق که با بازی زیبای جان فاوریو جذابیت های خاص خودش را دارد. اگر اهل دیدن صحنه های عشق بازی نیستید، وقت خودتان را تلف نکنید. (7 از 10) ا
خیابان مال هالند: بعد از مخمل آبی و قله های دوقلو این سومین فیلمی بود که از دیوید لینچ دیدم و صد البته آخرین! (1 از 10) ا
زندگی با مرده: فیلمی جنایی بر اساس داستانی واقعی که اگر حوصله 168 دقیقه فیلم دیدن را داشته باشید، از دیدنش لذت خواهید برد. (7 از 10) ا
زندگی پنهانی مردم خوشبخت: فیلمی محصول کانادا درباره یک خانواده مرفه که پسرشان عرضه دختر بازی کردن ندارد، اما وقتی که با دختر مورد علاقه اش روبرو می شود، از پشت پرده بی خبر است. یک فیلم اجتماعی و زیبا که واقعاً به دیدنش می ارزد. (7 از 10) ا
خداحافظ لنین: از آن دسته فیلم هایی بود که از حالت انزجاری که در ساعت آغازین فیلم نسبت به دیدنش داشتم به یک احساس دلنشین و دوست داشتنی در انتهای فیلم رسیدم. واقعاً زیبا بود. (6 از 10) ا
پاریس شهر عشق: استثنایی. نو آور و تأثیر گذار. اگر اگر فیلم های کوتاه هستید، این فیلم یک مجموعه از فیلم های کوتاه راجع به پاریس است و عشق! (7 از 10) ا
داگویل: بعضی از فیلم ها برای همیشه در ذهن من حک می شود و داگویل یکی از آن هاست. داگویل نمادی از زندگی امروز ماست. (9 از 10) ا
اورشلیم کوچک: فیلمی که اگر کارگردان جسورتری داشت، از شاهکارهای سینما می شد. فیلمی راجع به تفکرات دین مداران و قید و بندهای بی حد و مرز این دسته از مردم. (6 از 10) ا
سه گانه
آبی-سفید-قرمز کیشلوفسکی: سه فیلمی که قبلاً هم دیده بودم و قبلاً هم از آن لذت برده بودم. دوباره دیدن این فیلم ها زوایای جدیدی از آن ها را به رویم باز کرد که بسیار دلنشین ترش کرد. ضمن این که نمی شه از موسیقی جاودانه دو فیلم آبی و سفید به راحتی گذر کرد. (آبی 8 از 10 – سفید 10 از 10 – قرمز 9 از 10) ا
سنتوری: در نهایت به تنها فیلم ایرانی ای که این روزها دیده ام می رسم که سنتوری است. سنتوری فیلم پر حرفی بود که حرف هایش را بسیار از هم گسیخته بیان کرده بود. از داریوش مهرجویی چنین فیلمی را انتظار نداشتم. بیشتر مرا به یاد فیلم های سیروس الوند می انداخت تا داریوش مهرجویی. اما بازی بهرام رادان در نقش یک معتاد، رقیب سر سختی برای بازی بهروز وثوقی در گوزنهاست! (6 از 10) ا


پنجشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۶

كاش هرگز آن روز، از درخت انجير پائين نيامده بودم !! كاش

نمی دونم به تو هم که دارم می نویسم باید اول سلام کنم یا نه! یعنی نمی دونم اصلاً می فهمی وقتی من می گم سلام، منظورم سلامه یا خداحافظ! اما عادته دیگه کاریش نمی شه کرد! ا
پس سلام! ا
حالا که گفتم سلام یاد سید علی صالحی افتادم که یکی از شعراش این طوری شروع می شه: سلام ... حال همه ما خوب است ... ملالی نیست جز ... و انتهای اون شعر اینه: نه! نامه ام باید کوتاه باشد، بی حرفی از ابهام و آینه ... از نو برایت می نویسم: حال همه ما خوب است ... اما تو باور نکن! ا
می بینی! این افکار احمقانه ای که خود ما احمق ها بهشون افکار عاشقانه می گیم امروز ول کن من نیستن که بذارن من دو کلمه برای تو بنویسم! ا
می دونی اون روزا که پاک بودم، اصلاً معنی ناپاکی رو نمی دونستم! یعنی بچه که بودم حالیم نبود دنیا دست کیه! برنده کیه؟ بازنده کیه؟ اصلاً برد و باخت یعنی چی؟ یا کلاً زندگی یعنی چی؟ می دونی اون روزا تو مدرسه به من می گفتن نماز بخون تا بری بهشت! بهشت واسه من یه شهر بازیه گنده بود! یه باغ پر از میوه هایی که من دوست داشتم! پر از شیرینی و شکلات! چیه؟ خنده ات گرفت؟ خوب بچه بودم! بزرگ تر که شدم، وادار به فکر کردن شدم! می فهمی چی می گم؟ وادار به فکر کردن! چاره ای نبود! فکر کردم و کم کم به این نتیجه رسیدم که راه رسیدن به بهشت از سالن بد بویی که ما توی اون دولا و راست می شدیم نمی گذره! یعنی نمی تونستم باور کنم که مؤذن ما (اولین کسی که معنی ... شدن و ادرار مستحب بعد از ... رو به من آموخت!)، با من وارد بهشت بشه! نمی تونستم باور کنم کسی که اصرار داره بعد از نماز فریاد بزنه و مرگ یک ملت رو از تو بخواد، پیش نماز من باشه و به بهشت هم بره! ا
می دونی همین ضد و نقیض ها باعث شد، بی خیال نماز بشم! همیشه به این فکر می کردم که اگه قراره فقط مسلمون ها برن به بهشت و بقیه نرن، پس فرق بهشت با خاور میانه چیه؟ اگه مشروب خوارها به بهشت نمی رن، پس ادیسون الان کجاست؟ مگه عبادت به جز خدمت خلق نیست؟
همین ضد و نقیض ها دوباره باعث شد کلاً به بهشت هم مشکوک بشم! مشکوک که شدم، بیشتر دنبال اثباتش بودم و هر چی بیشتر گشتم کمتر پیدا کردم! می دونی منکر بهشت نمی شم، چون بهشت و جهنم یکی از نمی دونم های بزرگ زندگیه منه! ولی همون طور که نمی تونم منکرش بشم، قادر به قبول کردنش هم نیستم! می دونی حکایت بهشت و جهنم تو، حکایت اون آوازیه که زندانی و زندانبان با هم زمزمه می کنند! ا
آره داشتم می گفتم: گیج و مبهوت مثل همه، دنبال چیزی می دویدم که نمی دونستم چیه! همه ای که وانمود می کنند می دونند و به نظر من اگر می دونستند، وضعشون این نبود! نمی خوام تو رو هم گیج کنم! اما هر چه به لحظه نامعلوم پایان زندگیم نزدیک می شم، نمی دونم هام زیادتر می شه. تا جایی که الان غرق در نمی دونم ها هستم. ا
می دونی! من حتی دیگه نمی دونم تو هستی یا نه! یعنی هر چی فکر می کنم می بینیم در انتهای تمام نمی دونم های من، نام تو نوشته شده! برای همینه که می گم حتی نمی دونم تو هستی یا این که نام تو، پوششی است بر تمام نادانی های ناتمام ما! ا
به قول حسین پناهی توی هستی پیچ اضافه آوردم! نمی دونم این پیچ مال بودنه یا مال نبودن! ا
ولی می دونم که از دو حالت خارج نیست! یا تو هستی و یا نیستی! که در هر حال ما قادر به فهمش نیستیم! ا
اگر نیستی که هیچ! اما اگر هستی حالا می خوام دو کلمه باهات درد دل کنم: ا
می خوام بهت بگم که حدود سی سال طول کشید تا من بفهمم که دردناک ترین درد زندگی، مردن نيست! بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را براي تو تکرار کنه! ا
می خوام بهت بگم که حدود سی سال طول کشید تا من بفهمم که دوست داشتن هم آلوده به منفعت آدم هاست! ا
می خوام بهت بگم که حدود سی سال طول کشید تا من بفهمم که گاهی اوقات دوست دشمن است! ا
و می خوام بهت بگم که حدود سی سال طول کشید تا من بفهمم که کبوتر با کبوتر باز تنهاست! ا

-----------