پنجشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۶

كاش هرگز آن روز، از درخت انجير پائين نيامده بودم !! كاش

نمی دونم به تو هم که دارم می نویسم باید اول سلام کنم یا نه! یعنی نمی دونم اصلاً می فهمی وقتی من می گم سلام، منظورم سلامه یا خداحافظ! اما عادته دیگه کاریش نمی شه کرد! ا
پس سلام! ا
حالا که گفتم سلام یاد سید علی صالحی افتادم که یکی از شعراش این طوری شروع می شه: سلام ... حال همه ما خوب است ... ملالی نیست جز ... و انتهای اون شعر اینه: نه! نامه ام باید کوتاه باشد، بی حرفی از ابهام و آینه ... از نو برایت می نویسم: حال همه ما خوب است ... اما تو باور نکن! ا
می بینی! این افکار احمقانه ای که خود ما احمق ها بهشون افکار عاشقانه می گیم امروز ول کن من نیستن که بذارن من دو کلمه برای تو بنویسم! ا
می دونی اون روزا که پاک بودم، اصلاً معنی ناپاکی رو نمی دونستم! یعنی بچه که بودم حالیم نبود دنیا دست کیه! برنده کیه؟ بازنده کیه؟ اصلاً برد و باخت یعنی چی؟ یا کلاً زندگی یعنی چی؟ می دونی اون روزا تو مدرسه به من می گفتن نماز بخون تا بری بهشت! بهشت واسه من یه شهر بازیه گنده بود! یه باغ پر از میوه هایی که من دوست داشتم! پر از شیرینی و شکلات! چیه؟ خنده ات گرفت؟ خوب بچه بودم! بزرگ تر که شدم، وادار به فکر کردن شدم! می فهمی چی می گم؟ وادار به فکر کردن! چاره ای نبود! فکر کردم و کم کم به این نتیجه رسیدم که راه رسیدن به بهشت از سالن بد بویی که ما توی اون دولا و راست می شدیم نمی گذره! یعنی نمی تونستم باور کنم که مؤذن ما (اولین کسی که معنی ... شدن و ادرار مستحب بعد از ... رو به من آموخت!)، با من وارد بهشت بشه! نمی تونستم باور کنم کسی که اصرار داره بعد از نماز فریاد بزنه و مرگ یک ملت رو از تو بخواد، پیش نماز من باشه و به بهشت هم بره! ا
می دونی همین ضد و نقیض ها باعث شد، بی خیال نماز بشم! همیشه به این فکر می کردم که اگه قراره فقط مسلمون ها برن به بهشت و بقیه نرن، پس فرق بهشت با خاور میانه چیه؟ اگه مشروب خوارها به بهشت نمی رن، پس ادیسون الان کجاست؟ مگه عبادت به جز خدمت خلق نیست؟
همین ضد و نقیض ها دوباره باعث شد کلاً به بهشت هم مشکوک بشم! مشکوک که شدم، بیشتر دنبال اثباتش بودم و هر چی بیشتر گشتم کمتر پیدا کردم! می دونی منکر بهشت نمی شم، چون بهشت و جهنم یکی از نمی دونم های بزرگ زندگیه منه! ولی همون طور که نمی تونم منکرش بشم، قادر به قبول کردنش هم نیستم! می دونی حکایت بهشت و جهنم تو، حکایت اون آوازیه که زندانی و زندانبان با هم زمزمه می کنند! ا
آره داشتم می گفتم: گیج و مبهوت مثل همه، دنبال چیزی می دویدم که نمی دونستم چیه! همه ای که وانمود می کنند می دونند و به نظر من اگر می دونستند، وضعشون این نبود! نمی خوام تو رو هم گیج کنم! اما هر چه به لحظه نامعلوم پایان زندگیم نزدیک می شم، نمی دونم هام زیادتر می شه. تا جایی که الان غرق در نمی دونم ها هستم. ا
می دونی! من حتی دیگه نمی دونم تو هستی یا نه! یعنی هر چی فکر می کنم می بینیم در انتهای تمام نمی دونم های من، نام تو نوشته شده! برای همینه که می گم حتی نمی دونم تو هستی یا این که نام تو، پوششی است بر تمام نادانی های ناتمام ما! ا
به قول حسین پناهی توی هستی پیچ اضافه آوردم! نمی دونم این پیچ مال بودنه یا مال نبودن! ا
ولی می دونم که از دو حالت خارج نیست! یا تو هستی و یا نیستی! که در هر حال ما قادر به فهمش نیستیم! ا
اگر نیستی که هیچ! اما اگر هستی حالا می خوام دو کلمه باهات درد دل کنم: ا
می خوام بهت بگم که حدود سی سال طول کشید تا من بفهمم که دردناک ترین درد زندگی، مردن نيست! بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را براي تو تکرار کنه! ا
می خوام بهت بگم که حدود سی سال طول کشید تا من بفهمم که دوست داشتن هم آلوده به منفعت آدم هاست! ا
می خوام بهت بگم که حدود سی سال طول کشید تا من بفهمم که گاهی اوقات دوست دشمن است! ا
و می خوام بهت بگم که حدود سی سال طول کشید تا من بفهمم که کبوتر با کبوتر باز تنهاست! ا

-----------