سه‌شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۳

داستان یک زوال

گاهی اوقات برای فرو نشاندن تلخی روزها، به گذشته پناه می‌برم. آرام و بی صدا در گوشه‌ای کز می‌کنم و به خاطراتی که همیشه برایم شیرین هستند، می‌انددیشم.
1980 - Tehran



با این اندیشه‌ها، به دور دست می‌روم. به زمانی که تمام دغدغه‌ام نوشتن دیکته‌ی شبانه و پر کردن ظرف غذای مرغ و خروس محصور در حیاط خانه نقلی‌مان (با آن در صورتی رنگ و دستگیره‌ی طلایی‌اش) در امیرآباد بود. مرغ و خروسی که از چند روزگی‌شان هم‌بازی من و برادرم بودند تا زمانی که خروس‌مان تقریباً هم قد من شده  بود.
 
1985 - Tehran



به زمانی می‌روم که کارت بازی، ماشین بازی و هفت تیر بازی غایت آرزویم بود. در آن اتاقک رو به کوچه‌ی بن بست آشتی کنان پشتی، جایی دنج در طبقه دوم، کنار سالن پذیرایی (مخزن همیشگی آجیل). برای رسیدن به آن اتاق باید از پاگرد آغشته به بوی خاک همیشه مرطوب گلدان‌های مادرم می‌گذشتم. و همیشه به پاگرد که می‌رسیدم با اشتیاق نفسی عمیق می‌کشیدم تا بوی زندگی در مشامم جاری شود. هنوز هم هر جا که بوی خاک مرطوب باشد، آن پاگرد مقابل چشمان است.
 
1991 - Tehran



به زمانی می‌روم که گاهی روزها تخت خواب دو طبقه‌ی گوشه اتاق، فرمان کشتی‌ام بود، گاهی کابین خلبانی و گاهی صندلی بیزارینی آبی رنگ محبوبم روی کارت‌های ماشین بازی!
 
1995 - Tehran



به زمانی می‌روم که مادربزرگ مریضم با مقادیر متنابهی نان قندی (شاید در مقیاس کودکی‌هایم) به دیدار ما می‌آمد.
 
2006 - Sydney



به زمانی می‌روم که جمعه‌ی هر هفته تفریح خانوادگی داشتیم. شاه‌توت چیدن در باغ، فوتبال در چمن‌های پر از چاله‌ی پارک ملت (که یک بار پای پدر را شکاند)، فان فار و آن قطار وحشتش، باغ وحش خیابان پهلوی (با شیرهای آهنینِ سر در کوچه‌اش) و ناهارهای دور همی‌ای که هنوز مزه‌اش زیر زبانم است.
 
2008 - Vancouver



به زمانی می‌روم که پاسور بازی کردن با آقاجون برایم نشانه‌ی بزرگ شدن بود و بزرگ شدن هنوز برایم یک دستاورد بود و نه یک کابوس.
 
2013 - Brisbane



این چنین است که می‌توانم تلخی دنیای این روزها را سپری کنم. چشم‌هایم را می‌بندم و بار دیگر کودک می‌شوم، به امید آنکه دیگر چشم‌هایم باز نشوند.
 
2014 - Istanbul