یکشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۶

سوتی های من

الهام عزیز لطف کرده و من رو وارد یک بازی ناخواسته کرده! باور کن یه هفته است به جای این که به روزمرگی ها و گرفتارهای روزانه ام فکر کنم، هی نقب می زنم به گذشته تا سوتی گیر بیارم! نه این که سوتی ندارم ها! اتفاقاً بر عکس! تا دلت بخواد سوتی دارم! ولی نمی شه تعریفشون کرد! داری منو که؟ خوب نتیجه اش این می شه که بعد از یه هفته و از بین 17 سوتی منتخب 12 سوتی اول سانسور بشن و این پاستوریزه ها با کلی جرح و تعدیل وارد بازی بشن: ا
سوتی اول رو بابام داده اون هم بیست و نه سال پیش! ا
دومین سوتی ای که یادم میاد مال زمانی که حدوداً 7-8 ساله بودم. اون موقع ها امیر آباد زندگی می کردیم و من هم تازه یاد گرفته بودم که با ویدئو فیلم ضبط کنم. برای همین هر روز روی یک فیلم بتا مکس، کارتون هایی رو که دوست داشتم و تلویزیون نشون می داد ضبط می کردم. ضمن این که موقع پخش اخبار ورزشی هم گل های بازی های مختلف فوتبال رو ضبط می کردم. از طرفی اون زمان اوج بگیر بگیرهای داخل شهر بود و ویدئو هم ممنوع! یکی از کارمندهای بابام یک سری فیلم برامون آورده بود که همه جور فیلمی هم توش بود از شوی ایرانی و خارجی بگیر تا فیلم سایه عقاب های جکی چان و نیش پل نیومن و رابرت ردفورد! اِاِاِ گفتم نیش؟ خوب موضوع همین جاست دیگه! این فیلم نیش محبوب ترین فیلم من و پرشا (برادرم) بود. رامین (پسرعموم) هم دلش برای این فیلمه یه جورایی قیجوجه می رفت! یه روز بعد از ظهر مثل همیشه تند تند مشقامو نوشتم تا قبل از ساعت 5 که کارتون شروع می شد، تمومشون کنم اما نشد! بعد از تموم شدن مشق هام، بدو بدو رفتم تلویزیون رو روشن کردم و دیدم تیتراژ کارتون "حنا دختری در مزرعه" رو گذاشته! هول هولکی ویدئو رو روشن کردم و زدم کانال هشت (تلویزیون های پال-سکام پارس یادتون میاد؟) و به خیال این که فیلمی که هر روز کارتون روش ضبط می کردم توی ویدئوست، دگمه رکورد رو فشار دادم و خوشحال از این که فقط چند ثانیه اول کارتون رو از دست داده بودم ولو شدم رو مبل و داشتم حالش رو می بردم که بعد از حدود یه ربع پرشا اومد تو اتاق. پرسید چی داری ضبط می کنی؟ گفتم: می بینی که حنا! گفت: فیلم رو عوض کردی؟ گفتم: کدوم فیلم؟ گفت: فیلم نیش تو ویدئو بود، عوضش نکردی؟ اینو که گفت، فهمیدم چه گندی زدم! گفتم: من نمی دونستم که! گفت: خوب یه نگاه می کردی! سریع پرید ضبط کردن رو قطع کرد و فیلم رو برگردوند عقب تا ببینه چی شده! البته هر دومون دیگه می دونستیم چی شده! وسط فیلم نیش یهو تصویر قطع می شد و کارتون حنا شروع می شد! جاتون خالی یه سه چهار سالی حق نداشتم به ویدئو دست بزنم! هر چی هم دنبال اون فیلم گشتیم که دوباره بخریم، پیدا نشد که نشد! فکر کنم من 18-19 ساله بودم که یه نسخه با کیفیت افتضاح این فیلم رو گیر آوردیم که وی اچ اس بود! بعد هم اون چند دقیقه رو از روی اون نسخه کامل روی مال خودمون کپی کردیم تا این سوتی چند ساله به پایان برسه. ا
سوم؛ رفته بودیم مسافرت. من حدوداً 14-15 ساله بودم. یه هتلی هست تو جاده چالوس به نام هتل گچسر که ما همه مون به سه دلیل به شمال ترجیحش می دادیم. اول هوای خنکش، دوم فاصله کوتاه ترش با تهران و سوم خلوت بودنش در مقایسه با شمال! اون سال ما با خانواده عموم اینا رفته بودیم هتل گچسر. تو هتل یکی از همکارای بابام (آقای علوی ) رو دیدیم که اون هم با خانواده اش اومده اونجا برای تفریح و قصد داشت از اونجا به کلاردشت بره. ما هم بدمون نمی اومد کلاردشت بریم. برای همین قرار شد فرداش بریم به سمت کلاردشت. از اونجایی که ماشین آقای علوی فولکس گلف بود و من و پرشا و رامین هم خیلی دوستش داشتیم، ما سه تا با پسر بزرگ آقای علوی، با اون ماشین اومدیم و بقیه هم توی دو تا ماشین دیگه تقسیم شدن. توی پیچ و خم های جاده چاوس که می رفتیم، یه کادیلاک جلوی ما بود. من گیر دادم که ما باید از این کادیلاکه سبقت بگیریم. آقای علوی هم بنده خدا یه جایی که مناسب بود از کادیلاکه سبقت گرفت و من هم همچین با غرور برگشتم از پنجره عقب به یارو نگاه کنم که یعنی: ریز می بینمت! دقیقاً همون موقع یه گاو که کنار جاده بود یه ذره به سمت جاده اومد و راننده کادیلاکه براش بوق زد که نیاد وسط خیابون. توی ماشین ما ظاهراً فقط من متوجه شده بودم که اون بوق برای چی بود. آقای علوی از شنیدن صدای بوق شاکی شد و شروع کرد به غرغر کردن که مرتیکه فلان فلان شده، چرا بوق می زنه و این حرفا. من هم در حالیکه هنوز روم به عقب بود و داشتم برای راننده اون ماشینه زبون درازی می کردم، تو همون حال هوای خودم گفتم: با شما نبود که! برای گاوه بوق زد! جاتون خالی اینقدر اون دوست بابام از حرف من ناراحت شده بود که وقتی برای چای خوردن ایستادیم به من گفت برم تو ماشین خودمون! ا
چهارم؛ تازه عقد کرده بودم و یکی از عموهای هانیه ما رو دعوت کرده بود منزلشون. پنجشنبه بود و من هم مثل اکثر پنجشنبه ها سر کار بودم. اتفاقاً اون روز مجبور شدم بیشتر سر کار بمونم و وقتی برگشتم خونه هول هولکی رفتیم به میهمانی. از لحظه ورود به خونه عمو جان خستگی به من غلبه کرده بود و توی خونه هم خیلی گرم بود. علاوه بر این خانوم ها توی آشپزخونه مشغول تدارک شام بودند و من و عمو جان و پسرشون هم دور هم نشسته بودیم و مشغول صحبت بودیم. عموی هانیه بهترین نفریحش کوهنوردیه و من هم کوهنوردی برام ته لیست ورزش های مورد علاقه ام قرار داره! خلاصه بحث ما کشیده شد به کوهنوردی و من هم حوصله ام حسابی سر رفت. گرمای خونه و خستگی کار هم همگی دست به دست هم دادند تا خواب بر من غلبه کنه! جاتون خالی قشنگ می فهمیدم که چشم هام هی بسته می شه و گه گداری هم کلاً خوابم می بره و بعد مثلاً با صدای چیدن بشقاب ها روی میز از خواب می پریدم و یه بله و چه جالب می گفتم و دوباره خوابم می برد! حتی یادمه که رفتم به سر و صورتم آب زدم و برگشتم ولی دو دقیقه بعدش دوباره بیهوش شدم! بنده خدا عموی هانیه هم اصلاً به روی خودش نیاورد و خوب من هم پیش خودم فکر کردم چون موقع صحبت نگاهش بیشتر به تلویزیون بوده شاید نفهمیده که حرف های مونو تونش برای من مثل لالایی می مونه! اما وقتی سر میز شام عمو جان گفتند: آقا پرشین امشب خیلی سر حال نیستین! تازه فهمیدم که اوضاع از چه قراره! بنده خدا احتمالاً پیش خودش فکر کرده داماد اول خانوادشون معتاد از آب در اومده که همش تو چرته! ا
پنجم؛ در همون دوران عقد بودیم که یکی از فامیل های خیلی دور من مارو دعوت کردن خونشون و پیغام هم داده بودن که حتماً بیایین چون سیمین غانم هم توی مهمونی هست و از این حرفا. وسط هفته بود و ما هم اصلاً حوصله مهمونی رو نداشتیم. پیغام دادیم که خیلی خسته هستیم و عذر خواستیم و گفتیم که نمی ریم! عصر خونه مامان و بابای هانیه بودیم که بابای هانیه از ما پرسیدن که کی میرین و از این حرفا! ما هم با توجه به شناختی که از بابای هانیه داشتیم نتونستیم بگیم که به خاطر حوصله نداشتن عذر خواستیم و نمی ریم! بنابراین مجبور شدیم از خونه بزینم بیرون که یعنی ما داریم می ریم مهمونی! البته فقط بابای هانیه فکر می کرد که ما داریم می ریم مهمونی. بیرون برای خودمون می چرخیدیم و وقت تلف می کردیم. نزدیکای چهار راه پارک وی بودیم و داشتیم تصور می کردیم که اگر بابای هانیه بفهمه ما خالی بستیم و نرفتیم چه واکنشی بهمون نشون می ده بعد هم هرهر می خندیدم که یهو من ماشین مامان هانیه رو دیدیم که زیر پل پارک وی بود و ریحانه (خواهر هانیه) هم توی ماشین کنار مامانش نشسته بود. اون ها هم مارو که دیدند با عصبانیت اشاره کردند که بایستیم! ما حیرون بودیم که موضوع چیه! رفتیم یه جای خلوت وایسادیم و اونا هم اومدن و مامان هانیه با ناراحتی به ما گفت: تو عمرم همین یه کار رو نکرده بودم که به خاطر شما بچه های نادون مجبور شدم بکنم! گفتیم موضوع چیه؟ مامان هانیه گفت: هیچی والا! چی بگم آخه! شماها که اصلاً براتون آبروی من مهم نیست! کاراتون رو می کنین و به جاش منو عذاب میدین! شماها که رفتین خانوم محمدیان (همون فامیل دور کذایی!) تماس گرفتن و اصرار کردن که شماها باید حتماً بیایین! من هم که به شماها دسترسی نداشتم! (موبایل نداشتیم) گفتم: بچه ها خیلی خسته بودن، خوابیدن! ولی خانوم محمدیان اصرار کرد که بیدارتون کنم و بگم بیایین! هانیه نمی دونی بابات چه حالی داره! از شدت ناراحتی فشارش رفته بالا و هی تو خونه راه می ره و می گه: آخه اینا چه طوری تونستن به من دروغ بگن! هانیه که تا حالا به من دروغ نگفته بود! خلاصه با ترس و لرز رفتیم خونه بابای هانیه! واقعاً جرأت نداشتیم بریم تو! بیچاره بابای هانیه خیلی ناراحت بود و کلی مارو نصیحت کرد و بعد هم به مامان هانیه گفت که با ما بیاد مهمونی که مطمئن باشه ما می ریم! خلاصه بساطی بود! وقتی رسیدیم همه داشتن شام می خوردن و ما هم مستقیم رفتیم سر میز شام! بیچاره مامان هانیه از شدت خجالت قرمز شده بود! ما هم هی یاد اون صحنه که تو خیابون دنبال ما افتاده بودن تا ما رو پیدا کنن می افتادیم خنده مون می گرفت! ا
خوب این از سوتی های پاستوریزه من! حالا من هم این دوستان عزیز رو برای اعتراف به سوتی هاشون دعوت می کنم: ا