تو تاکسی که نشستم کم کم رفتم تو عالم هپروت. انگار تازه رسیدم تهران. احساس می کردم حالا من هم جزیی از مردم شهرم هستم. سوار که شدم طبق عادت سلام کردم و تشکر. انتظار جواب نداشتم. از بغل دستی هم معذرت خواستم که موقع سوار شدن براش مزاحمت ایجاد کردم. از اون هم انتظار جواب نداشتم. ترافیک ولیعصر رو به تجریش رو متر به متر طی می کردیم. صدای بوق ماشین ها و بوی گند دودشون هم با ما بود. راننده هر سوراخی رو که می دید می رفت توش! یه جورایی نمی تونست ازش بگذره! به همون راننده هایی که چند دقیقه قبل باهاشون تو ایستگاه چاکرم مخلصم می کرد، حاضر نبود راه بده! ترافیک هر چی به تجریش نزدیک می شدیم بیشتر و نامنظم تر می شد. بغل دستی من با غرغر گفت: یه تجریش که می خواهیم بریم ر... می شه تو روزمون! یه جورایی راست می گفت. موقع حساب کردن که شد یکی از مسافرها که نزدیکای ظفر سوار شده بود از کرایه راضی نبود و می گفت: 400تومن از ونکه نه از ظفر! راننده که زردی و کدری صورتش مکمل موهای جو گندمی و نامرتبش بود با بی حوصلگی گفت: چند متر بالا و پائین چه فرقی داره! بعد هم با نارضایتی 50تومن به مسافر برگردوند . تجریش که پیاده شدم سوار خطی های زعفرانیه شدم. راننده که پیاده شده بود به محض نشستن توی ماشین گفت: می گه 4500تومن بده روزنامه ها رو بدم تو بین ماشین ها پخش کنی. پیرمرد بغلی پرسید: روزنامه چیه؟ راننده: اتحادیه گفته باید توی ماشین ها روزنامه بذارین، هم برای مسافرها و هم برای راننده ها. پیرمرده: چند تا بود؟ راننده: نمی دونم! یه بغل می شد! پیرمرده هم تأکید کرد: آهان یه بغل! بعد راننده از جیبش یه مشت کاغذ در آورد و گفت: می بینی آقا! اتحادیه تازه داره وام های قبل از 20تیر84 رو می ده! البته مـــــــــــن گــــــــــــرفتما – دیدم تاریخش دقیقاً مصادفه با تاریخ رفتن ما از ایران!- راننده ادامه داد: دو تا قسطش بیشتر نمونده! هر قسط هم 25400تومنه. پیرمرده گفت: کلش چقدره؟ راننده: 500تومن. پیرمرده شروع کرد به حساب کردن که ببینه سودش چقدر می شه. بعد گفت: 10تومن سودشه. آره؟ راننده گفت: بلـــــــــــــــه آقــــــا! دولت اسلامیه دیگــــــــــــه! (پیش خودم گفتم: غیر اسلامیش رو اگه ببینی دست و پای همینارو می بوسی!) تو خودم بودم که دختر بغل دستی من ازم پرسید: آقا زنبق می دونین کجاست؟ با خوشحالی گفتم: بله خانوم. انگار خوشش نیومد که با لبخند جواب دادم! به زنبق که رسیدیم، گفتم: زنبق اینجاست خانوم. هیچی بهم نگفت! فقط رو به راننده گفت: آقا من پیاده می شم. تازه داشتم می فهمیدم دیوار بی اعتمادی بین مردم خیلی بلند شده! دو قدم بالاتر نوبت من بود که پیاده بشم. هزار تومن دادم و گفتم: ببخشید آقا خورد نداشتم. گفت: اصلاً خورد نداری؟ گفتم: چرا! 150تومن دارم ولی کمه. گفت: عیب نداره آقا بده. 100تومنی رو با دو تا سکه ای که داشتم بهش دادم که گفــــــت: آقا این که 200تومنه! با تعجب گفتم: مگه این سکه ها 50تومنیه؟ گفت: بلــــــــــه آقــــا! 25تومن بهم پس داد و منم پیاده شدم
----------------------------
گیج از ماجراهای امروز زنگ خونه رو زدم و با ورود به خونه دوباره در هیاهوی اهل خونه گم شدم
----------------------------
خیلی از دوستای ایرانیِ خارج از ایران در مورد سفرم به ایران، از من یک سوال مشترک داشتن. عسل و همایون دو نمونه وبلاگیشون هستن! حتی همایون که علاوه بر حضور در عرصه علمی، خبرنگار فعالی هم هست یک مصاحبه طولانی هم ترتیب داد و نظر من و دوستان دیگر رو راجع به ایران و تغییراتش به خصوص بعد از اتمام دوره ریاست آقای خاتمی جویا شد. شاید متن اولِ این پُست یه جورایی جواب دوستان عزیز من رو داده باشه. اما اگر بخوام کلاً نظرم رو در مورد سفرم به ایران و شرایط ایران بگم؛
در نگاه کلی همه چیز مثل سابق بود. یعنی در طول 18ماهی که از ایران دور بودم چیز خاصی رو مبنی بر بدتر یا بهتر شدن شرایط حس نکردم. ترافیک که همه ازش می نالیدن فرقی با قبل نداشت. هنوز همون مسیرهایی که قبلاً پر ترافیک بودن، پر ترافیک هستن. اما زمان اوج ترافیک بیشتر شده. قیمت ها هنوز همون طور بی رویه و با دلیل بالا می ره (دلیلش ته نداشتن جیب صاحبان سرمایه ست) و کسی هم جلودارش نیست. چون اصولاً کسانی که باید جلوی افزایش قیمت ایستادگی کنن، پرچمدار افزایش قیمت هستند! آزادی ها برخلاف شنیده هام بیشتر بود. شاید اتفاقی بوده اما آزادی دخترها و پسرها واقعاً بیشتر بود. آلودگی هوا خیلی بدتر شده به طوری که شب یلدا اینقدر هوا آلوده بود که اگر پنجره خونه رو باز می کردی احساس می کردی در تونل هستی! بعد دیگه این که فرسودگی تهران خیلی تو ذوق می زد. احساس کهنگی از آزاردهنده ترین حس های من بود. اکثر مردم پرخاشگر شدن. کم حوصله هستن. نمی دونم شاید من هم قبلاً مثل همه بودم و حس نمی کردم. دوستانم علیرغم لطفشون و صرف اوقاتشون با من در سه هفته حضورم در ایران به شدت درگیر مسائل روزمره خودشون بودن. البته این شاید مربوط به شرایط عمومی جامعه نباشه و بیشتر مربوط به تغییر روند زندگی دوستانم باشه - از یک جوان تازه از دانشگاه در اومده به یک فرد فعال حرفه ای. نمی خوام زیاده روی کنم اما وقتی خوب فکر می کنم می بینم همه چیز همون طور که بوده هست و کم و بیش با همون شتابی که قبلاً داشته به یک نقطه نامعلوم می ره
پ.ن: دوستان اهل سیاست من هم برداشت های سیاسی شون لطفاً بذارن کنار. چون معتقدم این خود ما هستیم که تعیین می کنیم چطور زندگی کنیم
دوشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۵
ایـــــــــــــــــــران
سهشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۵
!چه سرگذشتی داشتی کل علی
این همون خاطره در حین پرواز مالزی به ایرانه که قبلاً گفته بودم نمی دونم کجا گذاشتمش! حالا پیداش کردم؛
زمان: پنجشنبه 23 آذر 85 ساعت 3 بامداد
الان که مشغول نوشتن این مطلب هستم، طبق رادار موجود در هواپیما روی آدیسابابا پایتخت اتیوپی هستیم! تعجب کردی؟ خوب منم تعجب کردم! من موندم چه جوری می شه آدم از مالزی به تهران بخواد بره ولی سر از آفریقا در بیاره! خوب حالا شاید وقت این باشه که دیگه گوشی رو بدم دستت! از چند ماه قبل شروع می کنم که در شش و بش رفتن به ایران بودم و تمام گزینه های پرواز رو هم چک کرده بودم. اما از تو چه پنهون که اونقدر دست دست کردم تا اینکه فقط برام یه گزینه خوش قیمت موند! اونم رفتن به مالزی با هواپیمایی مالزی و سپس رفتن به ایران با ایران ایر بود. از قبل به خودم می گفتم: رفتی ایران هی نشینی مقایسه کنی که استرالیا اون طوری بود و ایران این طوری ها! بابا استرلیا هر طور که می خواد باشه ایران که نیست! نشون به اون نشون که وقتی در سالن ترانزیت با چند تا از ایرانی هایی که مثل ما عازم ایران بودند حرف می زدم، در مقابل تیکه هاشون به ایرادهای موجود در ایرانی ها و سیستم های ایرانی، دفاع می کردم و می گفتم: نه این طورا هم نیست... خلاصه وقتی اعلام کردن که بیایین سوار بشین، اولین شوک که البته قابل پیش بینی هم بود دیدن بوئینگ747 مدل1975 بود. آخرین باری که توی یک پرواز بین المللی سوار747 ایران ایر شده بودم سال1989 بود و خوب چون اون موقع بچه بودم و هواپیما هم خیلی فرسوده نبود برام خوشایند بود. اما این بار دیدن صندلی های رنگ و رو رفته و محفظه کوچیکه ساک دستی چنان تو ذوق می زد که نگو! وقتی رسیدیم به صندلی خودمون دیدم تمام کابین های بالای سر ما پر شده! چون به خودم قول داده بودم، با صبوری از مهماندار پرسیدم: ما وسایلمونو کجا باید بذاریم؟ ایشون هم با خونسردی گفتن: پشت اون صندلی ها که ردیف آخره! خوب ناچار بودیم و این کار رو کردیم. شوک بعدی نحوه تقسیم بالش و لحاف بود. دو تا مهماندار یکی با لحاف بد رنگ طوسی تیره و اون یکی با بالش های زرد30 سال پیش دنبال هم راه افتاده بودن و این ها رو رندوم (!) پخش می کردن! من هاج و واج مونده بودم که چرا به همه نمی دن که یکی از مهموندارها با لحنی کدخدامنشی گفت: قربان لحاف و بالش کمه! یه جوری استفاده کنین که به همه برسه!!!!! یعنی تهِ جمله بودها! مگه کل سطح اون لحاف و بالش چقدر هست که بخوای شراکتی هم استفاده کنی؟ خلاصه این حرف مهموندار عزیز باعث شد کلاً برم تو نخ مهموندارها! تیم پرواز به جز3 تا خانوم بقیه مرد بودن و همگی سیبیلو، عبوس، رنگ و رو رفته و صد البته فرسنگ ها از آداب روز مهمانداری روز دنیا، دور؛
هواپیما با تأخیر20 دقیقه ای بلند شد و شوک بعدی هم بلافاصه وارد شد. طبق اطلاعات رادار پرواز ما با سرعت75کیلومتر در ساعت داشتیم از اقیانوس اطلس به سمت غنا حرکت می کردیم! جالب تر این بود که هواپیما روی رادار یه دفعه از اونجا می پرید روی آدیسابابا و برمی گشت! خلاصه بساطی بود! یا مثلاً هنوز توی مالزی بودیم که دیدم روی رادار نوشته ساعت به وقت محلی19:15. با تعجب به ساعتم نگاه کردم دیدم23:45! مونده بودم پس کدوم وقت محلی؟ البته پر واضح بود که وقت محلی برای ایران ایری های عزیز هر جای دنیا که باشن همون ساعت به وقت ایرانه و لاغیر
وقتی تنها مهماندار مرد بی سیبیل اما با عینک ته استکانی همراه با فلاسک قهوه اومد سمت ما و گفت: قربـــــــــــــــــــــان!! قهوه میل دارین یا چایی؟ یکی از دوستان من گفت: چایی! و مهماندار هم با متانت خاصی گفت: الان همکار خوبم میاد بهتون چایی میده– یه چیزی تو مایه های دماغ سوخته می خریم، بود
موضوع قهوه هم که گذشت و رسیدیم به شام باز یه شاهکار دیگه رو شاهد بودیم! من هنوز مزه باقالی پلوهای ایران ایر رو از یاد نبردم. بدون اغراق غذای ایران ایر در گذشته از بهترین غذاهایی بود که در هواپیمایی ها سرو می شد. با این امید منتظر سرو شام بودم که همون مهموندار بی سیبیلِ عینکی اومد و گفت: قربـــــــــــــــــــــان!! چی دستور می فرمایین؟ پرسیدم چی دارین؟ گفت: فقط مرغ با پلو به سبک مالزیایی ها! نمی دونستم چی بهش بگم! خوب مرد حسابی تو که فقط یه غذا داری واسه چی بی خودی سوال می کنی آخه؟ غذا خیلی از توقع من دور بود اما هنوز هم غذا خوبی محسوب می شد... بگذریم ... تا الان که تقریباً یه ساعت دیگه به فرود مونده و هنوز معلوم نیست پامون به زمین می رسه یا نه(که البته رسید!) یه اتفاق دیگه افتاد که بد نیست اونم بگم
موضوع ماله دو ساعت قبله که یه عده خواب بودن و یه عده هم که خوابشون نبرده بود، طبق عادت جمع شده بودن یه گوشه و حرف می زدن! دیدی تو عروسی یا عزا همیشه یه عده جمع می شن دم در؟ یعنی که آره بابا ما صاحب مجلسیم! یا این که ما بزرگ این جمعیم! حالا اینجا هم همون حکایت بود! خوب خلبان که ظاهراً فهمیده بود چه شیر تو شیریه بهترین گزینه رو برای متفرق کردن لوطی های هواپیما انتخاب کرد و با روشن کردن علامت کمربندها را ببندید و اعلام این که همه باید بشینن به قائله خاتمه داد تا گنده لات های محترم با اخم و کج کج برن به سمت صندلی هاشون
زمان: پنجشنبه 23 آذر 85 ساعت 3 بامداد
الان که مشغول نوشتن این مطلب هستم، طبق رادار موجود در هواپیما روی آدیسابابا پایتخت اتیوپی هستیم! تعجب کردی؟ خوب منم تعجب کردم! من موندم چه جوری می شه آدم از مالزی به تهران بخواد بره ولی سر از آفریقا در بیاره! خوب حالا شاید وقت این باشه که دیگه گوشی رو بدم دستت! از چند ماه قبل شروع می کنم که در شش و بش رفتن به ایران بودم و تمام گزینه های پرواز رو هم چک کرده بودم. اما از تو چه پنهون که اونقدر دست دست کردم تا اینکه فقط برام یه گزینه خوش قیمت موند! اونم رفتن به مالزی با هواپیمایی مالزی و سپس رفتن به ایران با ایران ایر بود. از قبل به خودم می گفتم: رفتی ایران هی نشینی مقایسه کنی که استرالیا اون طوری بود و ایران این طوری ها! بابا استرلیا هر طور که می خواد باشه ایران که نیست! نشون به اون نشون که وقتی در سالن ترانزیت با چند تا از ایرانی هایی که مثل ما عازم ایران بودند حرف می زدم، در مقابل تیکه هاشون به ایرادهای موجود در ایرانی ها و سیستم های ایرانی، دفاع می کردم و می گفتم: نه این طورا هم نیست... خلاصه وقتی اعلام کردن که بیایین سوار بشین، اولین شوک که البته قابل پیش بینی هم بود دیدن بوئینگ747 مدل1975 بود. آخرین باری که توی یک پرواز بین المللی سوار747 ایران ایر شده بودم سال1989 بود و خوب چون اون موقع بچه بودم و هواپیما هم خیلی فرسوده نبود برام خوشایند بود. اما این بار دیدن صندلی های رنگ و رو رفته و محفظه کوچیکه ساک دستی چنان تو ذوق می زد که نگو! وقتی رسیدیم به صندلی خودمون دیدم تمام کابین های بالای سر ما پر شده! چون به خودم قول داده بودم، با صبوری از مهماندار پرسیدم: ما وسایلمونو کجا باید بذاریم؟ ایشون هم با خونسردی گفتن: پشت اون صندلی ها که ردیف آخره! خوب ناچار بودیم و این کار رو کردیم. شوک بعدی نحوه تقسیم بالش و لحاف بود. دو تا مهماندار یکی با لحاف بد رنگ طوسی تیره و اون یکی با بالش های زرد30 سال پیش دنبال هم راه افتاده بودن و این ها رو رندوم (!) پخش می کردن! من هاج و واج مونده بودم که چرا به همه نمی دن که یکی از مهموندارها با لحنی کدخدامنشی گفت: قربان لحاف و بالش کمه! یه جوری استفاده کنین که به همه برسه!!!!! یعنی تهِ جمله بودها! مگه کل سطح اون لحاف و بالش چقدر هست که بخوای شراکتی هم استفاده کنی؟ خلاصه این حرف مهموندار عزیز باعث شد کلاً برم تو نخ مهموندارها! تیم پرواز به جز3 تا خانوم بقیه مرد بودن و همگی سیبیلو، عبوس، رنگ و رو رفته و صد البته فرسنگ ها از آداب روز مهمانداری روز دنیا، دور؛
هواپیما با تأخیر20 دقیقه ای بلند شد و شوک بعدی هم بلافاصه وارد شد. طبق اطلاعات رادار پرواز ما با سرعت75کیلومتر در ساعت داشتیم از اقیانوس اطلس به سمت غنا حرکت می کردیم! جالب تر این بود که هواپیما روی رادار یه دفعه از اونجا می پرید روی آدیسابابا و برمی گشت! خلاصه بساطی بود! یا مثلاً هنوز توی مالزی بودیم که دیدم روی رادار نوشته ساعت به وقت محلی19:15. با تعجب به ساعتم نگاه کردم دیدم23:45! مونده بودم پس کدوم وقت محلی؟ البته پر واضح بود که وقت محلی برای ایران ایری های عزیز هر جای دنیا که باشن همون ساعت به وقت ایرانه و لاغیر
وقتی تنها مهماندار مرد بی سیبیل اما با عینک ته استکانی همراه با فلاسک قهوه اومد سمت ما و گفت: قربـــــــــــــــــــــان!! قهوه میل دارین یا چایی؟ یکی از دوستان من گفت: چایی! و مهماندار هم با متانت خاصی گفت: الان همکار خوبم میاد بهتون چایی میده– یه چیزی تو مایه های دماغ سوخته می خریم، بود
موضوع قهوه هم که گذشت و رسیدیم به شام باز یه شاهکار دیگه رو شاهد بودیم! من هنوز مزه باقالی پلوهای ایران ایر رو از یاد نبردم. بدون اغراق غذای ایران ایر در گذشته از بهترین غذاهایی بود که در هواپیمایی ها سرو می شد. با این امید منتظر سرو شام بودم که همون مهموندار بی سیبیلِ عینکی اومد و گفت: قربـــــــــــــــــــــان!! چی دستور می فرمایین؟ پرسیدم چی دارین؟ گفت: فقط مرغ با پلو به سبک مالزیایی ها! نمی دونستم چی بهش بگم! خوب مرد حسابی تو که فقط یه غذا داری واسه چی بی خودی سوال می کنی آخه؟ غذا خیلی از توقع من دور بود اما هنوز هم غذا خوبی محسوب می شد... بگذریم ... تا الان که تقریباً یه ساعت دیگه به فرود مونده و هنوز معلوم نیست پامون به زمین می رسه یا نه(که البته رسید!) یه اتفاق دیگه افتاد که بد نیست اونم بگم
موضوع ماله دو ساعت قبله که یه عده خواب بودن و یه عده هم که خوابشون نبرده بود، طبق عادت جمع شده بودن یه گوشه و حرف می زدن! دیدی تو عروسی یا عزا همیشه یه عده جمع می شن دم در؟ یعنی که آره بابا ما صاحب مجلسیم! یا این که ما بزرگ این جمعیم! حالا اینجا هم همون حکایت بود! خوب خلبان که ظاهراً فهمیده بود چه شیر تو شیریه بهترین گزینه رو برای متفرق کردن لوطی های هواپیما انتخاب کرد و با روشن کردن علامت کمربندها را ببندید و اعلام این که همه باید بشینن به قائله خاتمه داد تا گنده لات های محترم با اخم و کج کج برن به سمت صندلی هاشون
خلاصه جاتون خالی چه بساطی بود! ولی پا روی حق نذاریم چه در مسیر رفت و چه در برگشت خلبان ایران ایر نذاشت آب تو دلمون تکون بخوره
*************
!تا بـــــــــعــــــــــد
!تا بـــــــــعــــــــــد
پنجشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۵
چهارشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۵
دوشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۵
بلاگ اسپات جان چایی می خوری یا قهـــــــــــــــــــوه؟
بابا این بلاگ اسپات با این ورژن جدیدش بد جوری مارو داره آزار می ده! نخواستیم آقا دههههههههههههههههههههههههههههههههههههه! بلاگ اسپات جان به مادر سلام برسون
**********
اپیزود دوم؛
نمایشگاه سالانه اتوموبیل بریزبین برگزار شد و ما هم یه دلی از عزا در آوردیم. اما نسبت به پارسال بهتر که نبود هیچ یه جورایی بدتر هم بود. تنها ماشینی که هوش و حواس منو برده بود همین آئودی آر8 مشکی ای که عکسش هم گذاشتم اینجا. البته فعلاً در مرحله پیش فروش قرار داره ولی جداً رقیب گردن کلفتی برای ماشین های اسپرت خواهد بود. بلاگ اسپات جان والده مکرمه چطورن؟
***********
اپیزود سوم؛
این خبر داخلی محسوب می شه! آقا من همون روزی که رفتم نمایشگاه یه صبحانه خوردم که به نام صبحانه همایونی معروفه. البته اونی که من خوردم مال شعبه سیتی بود نه مرکزیش که تو لوگانه! ولی اگه بدونی چه سوخت موشکی بود این ور پریده! در وصفش ذکر همین نکته کافیست که تا حالا نشده بود من در طول یک روز بتونم با یک وعده غذا سر کنم اونم وعده صبحانه! آقا عجب چیزی بود. بلاگ اسپات جان مَمان کجاست؟
**********
اپیزود چهارم؛
شنیدین وقتی یه نفر برای یه کاری خیلی کوچیکه می گن بابا تو که دهنت بوی شیر می ده! حالا اینو بیگیریش تا مصداق بارزش رو بخونی! بلاگ اسپات جان مامی رو ببوس بگو میام پیشش
اشتراک در:
پستها (Atom)