دوشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۵

ایـــــــــــــــــــران

تو تاکسی که نشستم کم کم رفتم تو عالم هپروت. انگار تازه رسیدم تهران. احساس می کردم حالا من هم جزیی از مردم شهرم هستم. سوار که شدم طبق عادت سلام کردم و تشکر. انتظار جواب نداشتم. از بغل دستی هم معذرت خواستم که موقع سوار شدن براش مزاحمت ایجاد کردم. از اون هم انتظار جواب نداشتم. ترافیک ولیعصر رو به تجریش رو متر به متر طی می کردیم. صدای بوق ماشین ها و بوی گند دودشون هم با ما بود. راننده هر سوراخی رو که می دید می رفت توش! یه جورایی نمی تونست ازش بگذره! به همون راننده هایی که چند دقیقه قبل باهاشون تو ایستگاه چاکرم مخلصم می کرد، حاضر نبود راه بده! ترافیک هر چی به تجریش نزدیک می شدیم بیشتر و نامنظم تر می شد. بغل دستی من با غرغر گفت: یه تجریش که می خواهیم بریم ر... می شه تو روزمون! یه جورایی راست می گفت. موقع حساب کردن که شد یکی از مسافرها که نزدیکای ظفر سوار شده بود از کرایه راضی نبود و می گفت: 400تومن از ونکه نه از ظفر! راننده که زردی و کدری صورتش مکمل موهای جو گندمی و نامرتبش بود با بی حوصلگی گفت: چند متر بالا و پائین چه فرقی داره! بعد هم با نارضایتی 50تومن به مسافر برگردوند . تجریش که پیاده شدم سوار خطی های زعفرانیه شدم. راننده که پیاده شده بود به محض نشستن توی ماشین گفت: می گه 4500تومن بده روزنامه ها رو بدم تو بین ماشین ها پخش کنی. پیرمرد بغلی پرسید: روزنامه چیه؟ راننده: اتحادیه گفته باید توی ماشین ها روزنامه بذارین، هم برای مسافرها و هم برای راننده ها. پیرمرده: چند تا بود؟ راننده: نمی دونم! یه بغل می شد! پیرمرده هم تأکید کرد: آهان یه بغل! بعد راننده از جیبش یه مشت کاغذ در آورد و گفت: می بینی آقا! اتحادیه تازه داره وام های قبل از 20تیر84 رو می ده! البته مـــــــــــن گــــــــــــرفتما – دیدم تاریخش دقیقاً مصادفه با تاریخ رفتن ما از ایران!- راننده ادامه داد: دو تا قسطش بیشتر نمونده! هر قسط هم 25400تومنه. پیرمرده گفت: کلش چقدره؟ راننده: 500تومن. پیرمرده شروع کرد به حساب کردن که ببینه سودش چقدر می شه. بعد گفت: 10تومن سودشه. آره؟ راننده گفت: بلـــــــــــــــه آقــــــا! دولت اسلامیه دیگــــــــــــه! (پیش خودم گفتم: غیر اسلامیش رو اگه ببینی دست و پای همینارو می بوسی!) تو خودم بودم که دختر بغل دستی من ازم پرسید: آقا زنبق می دونین کجاست؟ با خوشحالی گفتم: بله خانوم. انگار خوشش نیومد که با لبخند جواب دادم! به زنبق که رسیدیم، گفتم: زنبق اینجاست خانوم. هیچی بهم نگفت! فقط رو به راننده گفت: آقا من پیاده می شم. تازه داشتم می فهمیدم دیوار بی اعتمادی بین مردم خیلی بلند شده! دو قدم بالاتر نوبت من بود که پیاده بشم. هزار تومن دادم و گفتم: ببخشید آقا خورد نداشتم. گفت: اصلاً خورد نداری؟ گفتم: چرا! 150تومن دارم ولی کمه. گفت: عیب نداره آقا بده. 100تومنی رو با دو تا سکه ای که داشتم بهش دادم که گفــــــت: آقا این که 200تومنه! با تعجب گفتم: مگه این سکه ها 50تومنیه؟ گفت: بلــــــــــه آقــــا! 25تومن بهم پس داد و منم پیاده شدم
----------------------------
گیج از ماجراهای امروز زنگ خونه رو زدم و با ورود به خونه دوباره در هیاهوی اهل خونه گم شدم
----------------------------
خیلی از دوستای ایرانیِ خارج از ایران در مورد سفرم به ایران، از من یک سوال مشترک داشتن.
عسل و همایون دو نمونه وبلاگیشون هستن! حتی همایون که علاوه بر حضور در عرصه علمی، خبرنگار فعالی هم هست یک مصاحبه طولانی هم ترتیب داد و نظر من و دوستان دیگر رو راجع به ایران و تغییراتش به خصوص بعد از اتمام دوره ریاست آقای خاتمی جویا شد. شاید متن اولِ این پُست یه جورایی جواب دوستان عزیز من رو داده باشه. اما اگر بخوام کلاً نظرم رو در مورد سفرم به ایران و شرایط ایران بگم؛
در نگاه کلی همه چیز مثل سابق بود. یعنی در طول 18ماهی که از ایران دور بودم چیز خاصی رو مبنی بر بدتر یا بهتر شدن شرایط حس نکردم. ترافیک که همه ازش می نالیدن فرقی با قبل نداشت. هنوز همون مسیرهایی که قبلاً پر ترافیک بودن، پر ترافیک هستن. اما زمان اوج ترافیک بیشتر شده. قیمت ها هنوز همون طور بی رویه و با دلیل بالا می ره (دلیلش ته نداشتن جیب صاحبان سرمایه ست) و کسی هم جلودارش نیست. چون اصولاً کسانی که باید جلوی افزایش قیمت ایستادگی کنن، پرچمدار افزایش قیمت هستند! آزادی ها برخلاف شنیده هام بیشتر بود. شاید اتفاقی بوده اما آزادی دخترها و پسرها واقعاً بیشتر بود. آلودگی هوا خیلی بدتر شده به طوری که شب یلدا اینقدر هوا آلوده بود که اگر پنجره خونه رو باز می کردی احساس می کردی در تونل هستی! بعد دیگه این که فرسودگی تهران خیلی تو ذوق می زد. احساس کهنگی از آزاردهنده ترین حس های من بود. اکثر مردم پرخاشگر شدن. کم حوصله هستن. نمی دونم شاید من هم قبلاً مثل همه بودم و حس نمی کردم. دوستانم علیرغم لطفشون و صرف اوقاتشون با من در سه هفته حضورم در ایران به شدت درگیر مسائل روزمره خودشون بودن. البته این شاید مربوط به شرایط عمومی جامعه نباشه و بیشتر مربوط به تغییر روند زندگی دوستانم باشه - از یک جوان تازه از دانشگاه در اومده به یک فرد فعال حرفه ای. نمی خوام زیاده روی کنم اما وقتی خوب فکر می کنم می بینم همه چیز همون طور که بوده هست و کم و بیش با همون شتابی که قبلاً داشته به یک نقطه نامعلوم می ره
پ.ن: دوستان اهل سیاست من هم برداشت های سیاسی شون لطفاً بذارن کنار. چون معتقدم این خود ما هستیم که تعیین می کنیم چطور زندگی کنیم