این همون خاطره در حین پرواز مالزی به ایرانه که قبلاً گفته بودم نمی دونم کجا گذاشتمش! حالا پیداش کردم؛
زمان: پنجشنبه 23 آذر 85 ساعت 3 بامداد
الان که مشغول نوشتن این مطلب هستم، طبق رادار موجود در هواپیما روی آدیسابابا پایتخت اتیوپی هستیم! تعجب کردی؟ خوب منم تعجب کردم! من موندم چه جوری می شه آدم از مالزی به تهران بخواد بره ولی سر از آفریقا در بیاره! خوب حالا شاید وقت این باشه که دیگه گوشی رو بدم دستت! از چند ماه قبل شروع می کنم که در شش و بش رفتن به ایران بودم و تمام گزینه های پرواز رو هم چک کرده بودم. اما از تو چه پنهون که اونقدر دست دست کردم تا اینکه فقط برام یه گزینه خوش قیمت موند! اونم رفتن به مالزی با هواپیمایی مالزی و سپس رفتن به ایران با ایران ایر بود. از قبل به خودم می گفتم: رفتی ایران هی نشینی مقایسه کنی که استرالیا اون طوری بود و ایران این طوری ها! بابا استرلیا هر طور که می خواد باشه ایران که نیست! نشون به اون نشون که وقتی در سالن ترانزیت با چند تا از ایرانی هایی که مثل ما عازم ایران بودند حرف می زدم، در مقابل تیکه هاشون به ایرادهای موجود در ایرانی ها و سیستم های ایرانی، دفاع می کردم و می گفتم: نه این طورا هم نیست... خلاصه وقتی اعلام کردن که بیایین سوار بشین، اولین شوک که البته قابل پیش بینی هم بود دیدن بوئینگ747 مدل1975 بود. آخرین باری که توی یک پرواز بین المللی سوار747 ایران ایر شده بودم سال1989 بود و خوب چون اون موقع بچه بودم و هواپیما هم خیلی فرسوده نبود برام خوشایند بود. اما این بار دیدن صندلی های رنگ و رو رفته و محفظه کوچیکه ساک دستی چنان تو ذوق می زد که نگو! وقتی رسیدیم به صندلی خودمون دیدم تمام کابین های بالای سر ما پر شده! چون به خودم قول داده بودم، با صبوری از مهماندار پرسیدم: ما وسایلمونو کجا باید بذاریم؟ ایشون هم با خونسردی گفتن: پشت اون صندلی ها که ردیف آخره! خوب ناچار بودیم و این کار رو کردیم. شوک بعدی نحوه تقسیم بالش و لحاف بود. دو تا مهماندار یکی با لحاف بد رنگ طوسی تیره و اون یکی با بالش های زرد30 سال پیش دنبال هم راه افتاده بودن و این ها رو رندوم (!) پخش می کردن! من هاج و واج مونده بودم که چرا به همه نمی دن که یکی از مهموندارها با لحنی کدخدامنشی گفت: قربان لحاف و بالش کمه! یه جوری استفاده کنین که به همه برسه!!!!! یعنی تهِ جمله بودها! مگه کل سطح اون لحاف و بالش چقدر هست که بخوای شراکتی هم استفاده کنی؟ خلاصه این حرف مهموندار عزیز باعث شد کلاً برم تو نخ مهموندارها! تیم پرواز به جز3 تا خانوم بقیه مرد بودن و همگی سیبیلو، عبوس، رنگ و رو رفته و صد البته فرسنگ ها از آداب روز مهمانداری روز دنیا، دور؛
هواپیما با تأخیر20 دقیقه ای بلند شد و شوک بعدی هم بلافاصه وارد شد. طبق اطلاعات رادار پرواز ما با سرعت75کیلومتر در ساعت داشتیم از اقیانوس اطلس به سمت غنا حرکت می کردیم! جالب تر این بود که هواپیما روی رادار یه دفعه از اونجا می پرید روی آدیسابابا و برمی گشت! خلاصه بساطی بود! یا مثلاً هنوز توی مالزی بودیم که دیدم روی رادار نوشته ساعت به وقت محلی19:15. با تعجب به ساعتم نگاه کردم دیدم23:45! مونده بودم پس کدوم وقت محلی؟ البته پر واضح بود که وقت محلی برای ایران ایری های عزیز هر جای دنیا که باشن همون ساعت به وقت ایرانه و لاغیر
وقتی تنها مهماندار مرد بی سیبیل اما با عینک ته استکانی همراه با فلاسک قهوه اومد سمت ما و گفت: قربـــــــــــــــــــــان!! قهوه میل دارین یا چایی؟ یکی از دوستان من گفت: چایی! و مهماندار هم با متانت خاصی گفت: الان همکار خوبم میاد بهتون چایی میده– یه چیزی تو مایه های دماغ سوخته می خریم، بود
موضوع قهوه هم که گذشت و رسیدیم به شام باز یه شاهکار دیگه رو شاهد بودیم! من هنوز مزه باقالی پلوهای ایران ایر رو از یاد نبردم. بدون اغراق غذای ایران ایر در گذشته از بهترین غذاهایی بود که در هواپیمایی ها سرو می شد. با این امید منتظر سرو شام بودم که همون مهموندار بی سیبیلِ عینکی اومد و گفت: قربـــــــــــــــــــــان!! چی دستور می فرمایین؟ پرسیدم چی دارین؟ گفت: فقط مرغ با پلو به سبک مالزیایی ها! نمی دونستم چی بهش بگم! خوب مرد حسابی تو که فقط یه غذا داری واسه چی بی خودی سوال می کنی آخه؟ غذا خیلی از توقع من دور بود اما هنوز هم غذا خوبی محسوب می شد... بگذریم ... تا الان که تقریباً یه ساعت دیگه به فرود مونده و هنوز معلوم نیست پامون به زمین می رسه یا نه(که البته رسید!) یه اتفاق دیگه افتاد که بد نیست اونم بگم
موضوع ماله دو ساعت قبله که یه عده خواب بودن و یه عده هم که خوابشون نبرده بود، طبق عادت جمع شده بودن یه گوشه و حرف می زدن! دیدی تو عروسی یا عزا همیشه یه عده جمع می شن دم در؟ یعنی که آره بابا ما صاحب مجلسیم! یا این که ما بزرگ این جمعیم! حالا اینجا هم همون حکایت بود! خوب خلبان که ظاهراً فهمیده بود چه شیر تو شیریه بهترین گزینه رو برای متفرق کردن لوطی های هواپیما انتخاب کرد و با روشن کردن علامت کمربندها را ببندید و اعلام این که همه باید بشینن به قائله خاتمه داد تا گنده لات های محترم با اخم و کج کج برن به سمت صندلی هاشون
زمان: پنجشنبه 23 آذر 85 ساعت 3 بامداد
الان که مشغول نوشتن این مطلب هستم، طبق رادار موجود در هواپیما روی آدیسابابا پایتخت اتیوپی هستیم! تعجب کردی؟ خوب منم تعجب کردم! من موندم چه جوری می شه آدم از مالزی به تهران بخواد بره ولی سر از آفریقا در بیاره! خوب حالا شاید وقت این باشه که دیگه گوشی رو بدم دستت! از چند ماه قبل شروع می کنم که در شش و بش رفتن به ایران بودم و تمام گزینه های پرواز رو هم چک کرده بودم. اما از تو چه پنهون که اونقدر دست دست کردم تا اینکه فقط برام یه گزینه خوش قیمت موند! اونم رفتن به مالزی با هواپیمایی مالزی و سپس رفتن به ایران با ایران ایر بود. از قبل به خودم می گفتم: رفتی ایران هی نشینی مقایسه کنی که استرالیا اون طوری بود و ایران این طوری ها! بابا استرلیا هر طور که می خواد باشه ایران که نیست! نشون به اون نشون که وقتی در سالن ترانزیت با چند تا از ایرانی هایی که مثل ما عازم ایران بودند حرف می زدم، در مقابل تیکه هاشون به ایرادهای موجود در ایرانی ها و سیستم های ایرانی، دفاع می کردم و می گفتم: نه این طورا هم نیست... خلاصه وقتی اعلام کردن که بیایین سوار بشین، اولین شوک که البته قابل پیش بینی هم بود دیدن بوئینگ747 مدل1975 بود. آخرین باری که توی یک پرواز بین المللی سوار747 ایران ایر شده بودم سال1989 بود و خوب چون اون موقع بچه بودم و هواپیما هم خیلی فرسوده نبود برام خوشایند بود. اما این بار دیدن صندلی های رنگ و رو رفته و محفظه کوچیکه ساک دستی چنان تو ذوق می زد که نگو! وقتی رسیدیم به صندلی خودمون دیدم تمام کابین های بالای سر ما پر شده! چون به خودم قول داده بودم، با صبوری از مهماندار پرسیدم: ما وسایلمونو کجا باید بذاریم؟ ایشون هم با خونسردی گفتن: پشت اون صندلی ها که ردیف آخره! خوب ناچار بودیم و این کار رو کردیم. شوک بعدی نحوه تقسیم بالش و لحاف بود. دو تا مهماندار یکی با لحاف بد رنگ طوسی تیره و اون یکی با بالش های زرد30 سال پیش دنبال هم راه افتاده بودن و این ها رو رندوم (!) پخش می کردن! من هاج و واج مونده بودم که چرا به همه نمی دن که یکی از مهموندارها با لحنی کدخدامنشی گفت: قربان لحاف و بالش کمه! یه جوری استفاده کنین که به همه برسه!!!!! یعنی تهِ جمله بودها! مگه کل سطح اون لحاف و بالش چقدر هست که بخوای شراکتی هم استفاده کنی؟ خلاصه این حرف مهموندار عزیز باعث شد کلاً برم تو نخ مهموندارها! تیم پرواز به جز3 تا خانوم بقیه مرد بودن و همگی سیبیلو، عبوس، رنگ و رو رفته و صد البته فرسنگ ها از آداب روز مهمانداری روز دنیا، دور؛
هواپیما با تأخیر20 دقیقه ای بلند شد و شوک بعدی هم بلافاصه وارد شد. طبق اطلاعات رادار پرواز ما با سرعت75کیلومتر در ساعت داشتیم از اقیانوس اطلس به سمت غنا حرکت می کردیم! جالب تر این بود که هواپیما روی رادار یه دفعه از اونجا می پرید روی آدیسابابا و برمی گشت! خلاصه بساطی بود! یا مثلاً هنوز توی مالزی بودیم که دیدم روی رادار نوشته ساعت به وقت محلی19:15. با تعجب به ساعتم نگاه کردم دیدم23:45! مونده بودم پس کدوم وقت محلی؟ البته پر واضح بود که وقت محلی برای ایران ایری های عزیز هر جای دنیا که باشن همون ساعت به وقت ایرانه و لاغیر
وقتی تنها مهماندار مرد بی سیبیل اما با عینک ته استکانی همراه با فلاسک قهوه اومد سمت ما و گفت: قربـــــــــــــــــــــان!! قهوه میل دارین یا چایی؟ یکی از دوستان من گفت: چایی! و مهماندار هم با متانت خاصی گفت: الان همکار خوبم میاد بهتون چایی میده– یه چیزی تو مایه های دماغ سوخته می خریم، بود
موضوع قهوه هم که گذشت و رسیدیم به شام باز یه شاهکار دیگه رو شاهد بودیم! من هنوز مزه باقالی پلوهای ایران ایر رو از یاد نبردم. بدون اغراق غذای ایران ایر در گذشته از بهترین غذاهایی بود که در هواپیمایی ها سرو می شد. با این امید منتظر سرو شام بودم که همون مهموندار بی سیبیلِ عینکی اومد و گفت: قربـــــــــــــــــــــان!! چی دستور می فرمایین؟ پرسیدم چی دارین؟ گفت: فقط مرغ با پلو به سبک مالزیایی ها! نمی دونستم چی بهش بگم! خوب مرد حسابی تو که فقط یه غذا داری واسه چی بی خودی سوال می کنی آخه؟ غذا خیلی از توقع من دور بود اما هنوز هم غذا خوبی محسوب می شد... بگذریم ... تا الان که تقریباً یه ساعت دیگه به فرود مونده و هنوز معلوم نیست پامون به زمین می رسه یا نه(که البته رسید!) یه اتفاق دیگه افتاد که بد نیست اونم بگم
موضوع ماله دو ساعت قبله که یه عده خواب بودن و یه عده هم که خوابشون نبرده بود، طبق عادت جمع شده بودن یه گوشه و حرف می زدن! دیدی تو عروسی یا عزا همیشه یه عده جمع می شن دم در؟ یعنی که آره بابا ما صاحب مجلسیم! یا این که ما بزرگ این جمعیم! حالا اینجا هم همون حکایت بود! خوب خلبان که ظاهراً فهمیده بود چه شیر تو شیریه بهترین گزینه رو برای متفرق کردن لوطی های هواپیما انتخاب کرد و با روشن کردن علامت کمربندها را ببندید و اعلام این که همه باید بشینن به قائله خاتمه داد تا گنده لات های محترم با اخم و کج کج برن به سمت صندلی هاشون
خلاصه جاتون خالی چه بساطی بود! ولی پا روی حق نذاریم چه در مسیر رفت و چه در برگشت خلبان ایران ایر نذاشت آب تو دلمون تکون بخوره
*************
!تا بـــــــــعــــــــــد
!تا بـــــــــعــــــــــد