نازی جان گفتم پیش از آنکه دیروزم در هیاهوی هیچ و پوچ هر روز بیهویتم گم شود، برایت بنویسم که در خواب، در رؤیا و یا در هر کجای دیگر، اگر حسین پناهی را دیدی، به او بگویی که من هم مدتها بود که به سرم زده بود که برم پشت سوال، که برگردم به کودکی. تا که با چرخ خیال وصلهی نور بدوزم به پیراهن شب! و یهو وسوسه شدم و رفتم توی ناممکن! اتفاقاً توی ناممکن، فیل هم هوا میکردند! برگشتم به کودکی، اگرچه فقط برای چند ساعت ولی برگشتم به خندههای بیدلیل، گریههای بیدلیل، برگشتم به خیرگیها، خیرگیها و سکوت و خیرگیها و چرخش گردن جغد! و به راه رفتنهای کبوتر با پای من!