جمعه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۰
لــــیـــــدی آگـــــاتــــــا کــــــریــــــستــــــی
یکی دو روز پیش مقالهای راجع به آگاتا کریستی در CNN خواندم که به نظرم جالب توجه بود. مقاله مربوط بود به علاقهی آگاتا کریستی به عتیقهجات باستانی که البته این علاقه متأثر از حرفه همسر آگاتا کریستی (باستانشناسی) بود. مقاله جالب بود ولی نکته جالبتر برای من این بود که برخی از اشخاص هستند که نام آنها همیشه در مکالمات ما (دست کم من)، مورد استفاده قرار گرفته ولی اطلاع چندانی راجع به این افراد نداریم. آگــــاتــــا کــــریــــستــــی یکی از این افراد است.
حالا این شما و این هم چند خطی در مورد لیدی آگاتا کریستی:
یکی بود یکی نبود ...
121 سال پیش در روز 12 سپتمبر 1890، ته تغاریای در یک خانوادهی انگلیسی-آمریکایی به دنیا آمد به نام آگاتا مِری کِلریسا میلر (Agatha Mary Clarissa Miller). آگاتا یک خواهر و یک برادر بزرگتر از خودش هم داشت. آگاتا در 24 سالگی و با وجود کش و قوسهای فراوان در رابطهاش با آرچیبالد کریستی در شب کریسمس 1914 با "آرچیبالد" ازدواج کرد. تنها فرزند آگاتا، "رزالیند" ماحصل این ازدواج بود. او پیش از شهرت در نویسندگی و در زمان جنگ جهانی اول مدتی به عنوان پرستار در یک بیمارستان خدمت کرد.
اولین رمان جنایی او با نام "واقعهی مرموز در استایل" (استایل منطقهایست که آگاتا همراه با همسرش در آن زندگی میکردند.) در سال 1920 منتشر شد. در واقع همزمان با این رمان، سه شخصیت معروف داستانهای آگاتا کریستی آفریده شدند: کارآگاه خصوصی هرکول پوآرو، سر بازرس جیمز هارولد جپ و ستوان آرتور هیستینگ. اولین کتاب جنایی کریستی که توأم با سی سالگی او منتشر شد، چنان مورد استقبال منتقدان مطرح دنیا قرار گرفت که برایش شهرتی جهانی به بار آورد. ضمیمه ادبی مجله تایمز در مورد این کتاب نوشته بود: "تنها نقطه ضعف این کتاب در این است که نبوغ بیش از اندازهای دارد!"
پس از معرفی هرکول پوآرو به خوانندگان رمانهای جنایی، آگاتا از او در سی و دو رمان دیگر همراه با 51 داستان کوتاه استفاده کرد. اما نکتهی جالب در مورد شخصیت هرکول پوآرو، نظر آگاتا کریستی نسبت به اوست. در اواخر دهه 1930 آگاتا، پوآرو را در دفترچه خاطرات خود، یک شخصیت غیر قابل تحمل توصیف کرده بود. در دهه شصت میلادی آگاتا به پوآرو لقب "جانور خود خواهِ خودپسند" داده بود. نکته جالب اینجاست آگاتا در جریان جنگ جهانی دوم، رمان "پرده" را نوشت و در آن پوآرو را کشت، اما این رمان را تا سال آخر زندگی خود منتشر نکرد. برعکس پوآرو، خانوم مارپل دیگر شخصیت معروف رمانهای کریستی، شخصیت محبوب وی بود. نام خانوم مارپل اولین بار در ستون کناری مجلهی رویال به آمد و سپس در سال 1930 با رمان "قتل در ویکاریج" به رمانهای آگاتا کریستی راه یافت. البته کریستی، خانوم مارپل را هم در همان دوران جنگ جهانی دوم در رمان "قتل خفته" کشت، ولی مثل پوآرو، تا پیش از مرگ خود، این رمان را نیز منتشر نکرد. تفاوت اینجاست که آگاتا برعکس رمان "پرده" که پیش از انتشار، آن را اصلاح کرده بود، نتوانست اصلاح رمان "قتل خفته" را به اتمام برساند این رمان پس از مرگ او چاپ شد.
البته رمان جنایی تنها زمینهای نبود که آگاتا کریستی در آن فعالیت میکرد. او تحت نام مستعار مری وِستمَکات رمان عاشقانه نیز مینوشت.
زندگی مشترک آگاتا با آرچیبالد پس از 14 سال و در سال 1928 به جدایی انجامید. آگاتا در این مدت شش رمان و دهها داستان کوتاه نوشت. جدایی آگاتا از همسرش به دلیل اعتراف به رسوایی عشقی آرچیبالد بود. آرچیبالد اواخر سال 1926 از رابطهاش با زنی دیگر پرده برداشت و این اعتراف منجر به دعوای این زوج و نهایتاً ترک موقت خانه توسط آرچیبالد گشت. آرچیبالد به قصد سپری کردن آخر هفته با معشوقهاش خانه را ترک کرد و درست از بعد از ظهر همان روز آگاتا هم ناپدید شد. آگاتا در نامهای به منشیاش اشاره کرده بود که میخواهد به یورکشایر برود. ناپدید شدن آگاتا موجی از اعتراض و ناراحتی در میان علاقهمندان وی ایجاد کرد. یازده روز بعد معلوم شد که او در هتلی در یورکشایر، با نام مستعار ترهزا نیلی (نام خانوادگی معشوقهی همسرش) پنهان شده است. آگاتا هیچوقت راجع به ناپدید شدنش نظری نداد، اما برخی پزشکان، شوک عصبی ناشی از تنشهای زناشویی با همسرش و فوت مادرش در همان سال را، دلیل این حرکت او دانستند. بسیاری از مردم نظر پزشکان را قبول نکردند و معتقد بودند آگاتا قصد داشته با صحنه سازی وانمود کند که همسرش او را به قتل رسانده!
دو سال بعد از جدایی آگاتا از آرچیبالد، او با "مکس مالووان" (باستانشناس خاورمیانه) ازدواج کرد ولی به داشتن تک فرزندش از همسر اول قناعت کرد. بسیاری از رمانهای معروف آگاتا کریستی مربوط به دورانی است که او همراه با مکس به خاورمیانه سفر میکرد. رمان بسیار معروف "قتل در قطار سریعالسیر شرق" ماحصل دورانی است که آگاتا در استانبول در هتلی (Pera Palace Hotel) مجاور ایستگاه قطار زندگی میکرد.
در دوران جنگ جهانی دوم، آگاتا در داروخانه بیمارستان دانشگاهی در لندن، مشغول به کار شد و همانجا بود که اطلاعات بسیاری در مورد انواع سموم و اثرات آنها بر انسان به دست آورد. بعدها آگاتا بارها در رمانهای خود از سمّ به عنوان یکی از راههای از بین بردن قربانیان داستانهایش استفاده کرد.
آگاتا در سال 1956 مفتخر به لقب "فرماندهی رتبه امپراتوری بریتانیا" شد. در سال 1968 همسرش نشان "شوالیه بریتانیا" را به خاطر فعالیتهایش در باستانشناسی خاورمیانه به دست آورد. در سال 1971 نیز، آگاتا خود به لقب "بانوی زن شوالیه بریتانی" دست یافت و به این ترتیب این زوج در زمره معدود زوجهایی قرار گرفتند که هر دو در زمینه فعالیت خود، نشان لیاقت کشور متبوع خود را به دست آوردند.
در فاصله سال 1971 تا 1974 سلامت آگاتا کریستی به خطر افتاد، اما همچنان به نوشتن ادامه میداد. در سال 1975 آگاتا قرارداد نمایشنامه "تله موش" را به نوهاش منتقل کرد. نمایشنامه تله موش صاحب رکورد طولانیترین زمان اجرا در دنیاست. این نمایش از 25 نومبر 1952 تاکنون در تئاتر اَمبَسِدور لندن بیش از 23000 بار اجرا شده است. تئاتر تله موش این روزها یکی از جاذبههای توریستی لندن به حساب میآید.
آگاتا کریستی در روز 12 ژانویه 1976 و در سن 85 سالگی به خاطر کهولت سن از دنیا رفت.
بنا به آمار کتاب گینس، آگاتا کریستی پرفروشترین نویسنده کتاب در دنیا است. رمانهای آگاتا کریستی پس از انجیل با چهار میلیارد کپی، رکورددار تعداد کتاب چاپ شده در دنیا هستند. همچنین کتابهای آگاتا کریستی به 103 زبان رایج دنیا ترجمه شده که در این زمینه فقط محصولات والت دیزنی از آگاتا کریستی برتر است.
پنجشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۹
بيگانه با ازدحامِ بیمقصدِ خودلوليدگانی خمود
راه میروم آرام و با دقت.
و گز میکنم ایستگاه قطار مملو از انسانهای گوناگون را.
مردمی که در قطار عموماً عبوساند و در لاک خود فرو رفتهاند و جز بازی با موبایل خود، اثری از حیات در آنان دیده نمیشود.
قطار که میایستد، همان آدمکهای به ظاهر آرام، به پله برقیهای خسته و قدیمی شهر میتازند؛ تا زودتر از آن بالا روند.
نمیدانم از سر مخالفت با این آدمکهای ماشینیست یا برای دل خوشکنک خودم که بالا رفتن از پلهها را، به آویزان شدن به لاستیک سیاه پله برقی ترجیح میدهم و پشت سر مردمی که - شاید - آنها هم استفاده از پله را، برای نشان دادن مخالفت خود با آدمکهای ماشینی ترجیح میدهند؛ از پلهها بالا میروم.
از ایستگاه که خارج میشوم نیمی از مردم - دست کم - راه نیمهی دیگر را میدزدند تا خودشان سریعتر به سلول انفرادیای که هر روز در انتظارشان است، برسند! عدهای هم لابهلای همین هرج و مرج، به سلول خود رسیدهاند و بیهوده، اما با ظاهری مشتاق در حال تبلیغ برای چیزهایی هستند که احتمالاً خودشان هم، اشتیاقی به داشتنشان ندارند!
به پله برقی بعدی که میرسم، چارهای جز همراهی با آدمکهای ماشینی ندارم. محبوس و خفه، صبوری میکنم تا زمین تک تک پلههای راه راهِ آهنی را ببلعد، تا همگی به راهرو تنگ و بی محبتی که زیر پله برقی پهن شده است، برسیم.
به اینجا که میرسم خوشحالم. چرا که همیشه یک نفر – البته محبوس در سلول انفرادی خود – معمولاً گیتاری در دست، مشغول فروش هنر داشته یا نداشتهی خود است؛ رایگان یا به قیمتی نازل! دقت که میکنم، باز آدمکهای ماشینی را میبینم که بی اعنتا به آوای لرزش سیمهای گیتارِ رنگ و رو رفته، هروله میکنند تا زودتر برسند به سلول انفرادی خود!
به راهم ادامه میدهم. دیگر چیزی نمانده است. من هم به سلول انفرادی خود نزدیکم.
از کنار میدان اداره پست رد میشوم تا به تونل دود و بوی متعفن سیگارِ سیگاریها برسم. با اینکه نفسم را در سینه حبس میکنم، تا این آسم لعنتی دوباره هوس گلوگیری نکند؛ اما خوشحالم برای این عده که دست کم سیگار کشیدنشان – هر چند نکوهیده – برای دل خودشان است، نه خفظ شغلشان و بازپرداخت قسط خانه!
پنجشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۹
در لایِ چرخِ چرخشِ این همه بازیِ روزگار*
درود بر ژنرال
ژنرال این بار بر آن داشتیم که پیش از خشک شدن جوهر خودنویسمان روی نامه قبلی، نامه بعدی را همچین بتپانیم پشت سرش تا مبادا نام گرامی ما در یاد عزیز شما محلول شود.
ژنرال نامه قبلی را به خط خود نگاشته بودیم که حس لطوفت حضرت عالی را قلقلک بدهیم، اما گلچهرهای والامقام از درباریان خبر آوردند که دست خطمان زیر آفتاب ورجه وورجه میکند! لذا بر آن داشتیم که بازگردیم به مغازلهی مثلثاتیِ چشم و مانیتور و کیبرد!
ژنرال خواندیم و دانستیم که شامگاه سهشنبه دهم سپندگان، در سرزمین عصر حجر و سالاد مارمولک، پرچم پاک ایران دو بار با هدایت حضرت عالی قد راست کرد و درس بزرگی به پابرهنگان، دشداشه پوشِ الگانس سوار داد. ژنرال به پاکی پرچممان قسم، در این وانفسای اخبار ناخوشایند، دلمان را به همین رو کم کنیهای از جنس ورزشی خوش کردهایم!
ژنرال دفعه قبل یادمان رفت از اسباب کشیِ حجرهمان بنویسیم. فردا که برسد، چهار هفته خواهد شد که عطای بلدیه را به لقایش فروختیم و سلطان بانو را در بلدیه گماشتیم و خودمان به یکی از آن حجرههای خصوصیِ گردن کلفت پیوستیم که بازپرداخت وامهای سی ساله خانه ییلاقی ما و منزل کنونیمان معادل سود چند ثانیه آنان است!
ژنرال راستش را اگر بخواهی، دلیل نامه نگاشتن پشت به پشتمان تلنگرهای پی در پی و بی وقفهایست که چپ و راست به ما اصابت میکند و حال و روزمان را همچین قَلَق و مغشوش میدارد.
ژنرال خلاصهاش میکنیم:
برادرزاده و خواهرزاده رشد میکنند و ما از دیدنشان محرومیم. احتمالاً در ذهن معصومشان تصویری شبیه یک گوشی تلفنِ سخنگو، به جای چهرهی ما نقش بسته است! ژنرال سلطان بانو چنان پای تلفن قربان صدقه خواهرزاده میرود که دلمان ریش ریش میشود.
ژنرال! همین چند شب پیش زنگ زدیم به پدر به بهانه تبریک تولدش. هنوز یک دقیقه حرف نزده بودیم که یکی ازهمان تلنگرهای لامذهب فرود آمد روی مغزمان و حساب کردیم که هزار سیصد و هشتاد و نه منهای هزار و سیصد و نوزده میشود هفتاد! از دهنمان پرید که: "به سلامتی هفتاد ساله شدینها" و درست از همان لحظه نه فهمیدیم که چه میگوییم و نه فهمیدیم که چه میشنویم! ژنرال! ما در همین سی و دو سه سالش زائیدهایم اساساً! ولی او همچنان سر حال و با نشاط به شیوه خود حال و احوال ما را جویا میشود. ژنرال به خدا دلمان لک زده برای اینکه یک بار دیگر بنشینیم کنارش، او سیگارش را روشن کند (که ای کاش نمیکرد)، ما هم ورقها را بُر بزنیم و مرتبشان کنیم. بعد ورقها را روی رو مبلیهای چهار قد سفید گلدوزی شده که روی دسته مبل است، بگذاریم و پر از شادمانی بی سبب بگوییم: "کم با زیاد؟" بعد مسرور از برنده شدن در کم یا زیاد، کری خوانی را شروع کنیم. پدر هم سیگارش روی زیر سیگاری کریستالش تکیه دهد (که ای کاش نمیکرد) و در حالی که چهار برگ را به من میدهد، شعرش را هم زمزمه کند که: "یک و دو و سه و چهار ...."
ژنرال! مهاجر که میشوی، تا ابد آوارهای!
×××
* عنوان برگرفته از بخشی از شعر "تریاک را به بازدمت پز" اثر محسن نامجو میباشد.