پنجشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۹

در لایِ چرخِ چرخشِ این همه بازیِ روزگار*

درود بر ژنرال
ژنرال این بار بر آن داشتیم که پیش از خشک شدن جوهر خودنویسمان روی نامه قبلی، نامه بعدی را همچین بتپانیم پشت سرش تا مبادا نام گرامی ما در یاد عزیز شما محلول شود.
ژنرال نامه قبلی را به خط خود نگاشته بودیم که حس لطوفت حضرت عالی را قلقلک بدهیم، اما گلچهره‌ای والامقام از درباریان خبر آوردند که دست خطمان زیر آفتاب ورجه وورجه می‌کند! لذا بر آن داشتیم که بازگردیم به مغازله‌ی مثلثاتیِ چشم و مانیتور و کی‌برد!
ژنرال خواندیم و دانستیم که شامگاه سه‌شنبه دهم سپندگان، در سرزمین عصر حجر و سالاد مارمولک، پرچم پاک ایران دو بار با هدایت حضرت عالی قد راست کرد و درس بزرگی به پابرهنگان، دشداشه پوشِ الگانس سوار داد. ژنرال به پاکی پرچم‌مان قسم، در این وانفسای اخبار ناخوشایند، دلمان را به همین رو کم کنی‌های از جنس ورزشی خوش کرده‌ایم!
ژنرال دفعه قبل یادمان رفت از اسباب کشیِ حجره‌مان بنویسیم. فردا که برسد، چهار هفته خواهد شد که عطای بلدیه را به لقایش فروختیم و سلطان بانو را در بلدیه گماشتیم و خودمان به یکی از آن حجره‌های خصوصیِ گردن کلفت پیوستیم که بازپرداخت وام‌های سی ساله خانه ییلاقی ما و منزل کنونی‌مان معادل سود چند ثانیه آنان است!
ژنرال راستش را اگر بخواهی، دلیل نامه نگاشتن پشت به پشت‌مان تلنگرهای پی در پی و بی وقفه‌ایست که چپ و راست به ما اصابت می‌کند و حال و روزمان را همچین قَلَق و مغشوش می‌دارد.
ژنرال خلاصه‌اش می‌کنیم:
برادرزاده و خواهرزاده رشد می‌کنند و ما از دیدنشان محرومیم. احتمالاً در ذهن معصومشان تصویری شبیه یک گوشی تلفنِ سخنگو، به جای چهره‌ی ما نقش بسته است! ژنرال سلطان بانو چنان پای تلفن قربان صدقه خواهرزاده می‌رود که دلمان ریش ریش می‌شود.
ژنرال! همین چند شب پیش زنگ زدیم به پدر به بهانه تبریک تولدش. هنوز یک دقیقه حرف نزده بودیم که یکی ازهمان تلنگرهای لامذهب فرود آمد روی مغزمان و حساب کردیم که هزار سیصد و هشتاد و نه منهای هزار و سیصد و نوزده می‌شود هفتاد! از دهنمان پرید که: "به سلامتی هفتاد ساله شدین‌ها" و درست از همان لحظه نه فهمیدیم که چه می‌گوییم و نه فهمیدیم که چه می‌شنویم! ژنرال! ما در همین سی و دو سه سالش زائیده‌ایم اساساً! ولی او همچنان سر حال و با نشاط به شیوه خود حال و احوال ما را جویا می‌شود. ژنرال به خدا دلمان لک زده برای اینکه یک بار دیگر بنشینیم کنارش، او سیگارش را روشن کند (که ای کاش نمی‌کرد)، ما هم ورق‌ها را بُر بزنیم و مرتبشان کنیم. بعد ورق‌ها را روی رو مبلی‌های چهار قد سفید گلدوزی شده که روی دسته مبل است، بگذاریم و پر از شادمانی بی سبب بگوییم: "کم با زیاد؟" بعد مسرور از برنده شدن در کم یا زیاد، کری خوانی را شروع کنیم. پدر هم سیگارش روی زیر سیگاری کریستالش تکیه دهد (که ای کاش نمی‌کرد) و در حالی که چهار برگ را به من می‌دهد، شعرش را هم زمزمه کند که: "یک و دو و سه و چهار ...."
ژنرال! مهاجر که می‌شوی، تا ابد آواره‌ای!

×××

* عنوان برگرفته از بخشی از شعر "تریاک را به بازدمت پز" اثر محسن نامجو می‌باشد.