پنجشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۹
بيگانه با ازدحامِ بیمقصدِ خودلوليدگانی خمود
راه میروم آرام و با دقت.
و گز میکنم ایستگاه قطار مملو از انسانهای گوناگون را.
مردمی که در قطار عموماً عبوساند و در لاک خود فرو رفتهاند و جز بازی با موبایل خود، اثری از حیات در آنان دیده نمیشود.
قطار که میایستد، همان آدمکهای به ظاهر آرام، به پله برقیهای خسته و قدیمی شهر میتازند؛ تا زودتر از آن بالا روند.
نمیدانم از سر مخالفت با این آدمکهای ماشینیست یا برای دل خوشکنک خودم که بالا رفتن از پلهها را، به آویزان شدن به لاستیک سیاه پله برقی ترجیح میدهم و پشت سر مردمی که - شاید - آنها هم استفاده از پله را، برای نشان دادن مخالفت خود با آدمکهای ماشینی ترجیح میدهند؛ از پلهها بالا میروم.
از ایستگاه که خارج میشوم نیمی از مردم - دست کم - راه نیمهی دیگر را میدزدند تا خودشان سریعتر به سلول انفرادیای که هر روز در انتظارشان است، برسند! عدهای هم لابهلای همین هرج و مرج، به سلول خود رسیدهاند و بیهوده، اما با ظاهری مشتاق در حال تبلیغ برای چیزهایی هستند که احتمالاً خودشان هم، اشتیاقی به داشتنشان ندارند!
به پله برقی بعدی که میرسم، چارهای جز همراهی با آدمکهای ماشینی ندارم. محبوس و خفه، صبوری میکنم تا زمین تک تک پلههای راه راهِ آهنی را ببلعد، تا همگی به راهرو تنگ و بی محبتی که زیر پله برقی پهن شده است، برسیم.
به اینجا که میرسم خوشحالم. چرا که همیشه یک نفر – البته محبوس در سلول انفرادی خود – معمولاً گیتاری در دست، مشغول فروش هنر داشته یا نداشتهی خود است؛ رایگان یا به قیمتی نازل! دقت که میکنم، باز آدمکهای ماشینی را میبینم که بی اعنتا به آوای لرزش سیمهای گیتارِ رنگ و رو رفته، هروله میکنند تا زودتر برسند به سلول انفرادی خود!
به راهم ادامه میدهم. دیگر چیزی نمانده است. من هم به سلول انفرادی خود نزدیکم.
از کنار میدان اداره پست رد میشوم تا به تونل دود و بوی متعفن سیگارِ سیگاریها برسم. با اینکه نفسم را در سینه حبس میکنم، تا این آسم لعنتی دوباره هوس گلوگیری نکند؛ اما خوشحالم برای این عده که دست کم سیگار کشیدنشان – هر چند نکوهیده – برای دل خودشان است، نه خفظ شغلشان و بازپرداخت قسط خانه!