سلام بر ژنرال مقرب خودمان
ژنرال هنوز دو – سه برج از نامهمان در سوز هجرت مخمل دربار سپری نشده که پیشبینیهای تلخمان راجع به هجرت عروس و داماد دربار هم رنگ و بوی حقیقت به خود گرفت. ژنرال! این چند روز آخر، از هر فرصتی استفاده کردیم تا در کنار عروسمان باشیم و داماد فراریمان، تا بلکه کمی از دیدنشان سیر شویم. اما از ما که پنهان نیست، از شما چه پنهان که این فراق را دشواریهای بسیاری است. از دیشب خوابمان سپوخته گردیده و دلمان بی تاب است و بازویمان گرفتار دردی عصبی. از چشمهامان هم که نگوییم بهتر است. میدانی ژنرال! ما "خود تبعیدیها"، همین چند نفر دور و بر خودمان را جایگزین هر آنچه داشتیم و نداشتیم، کردهایم. امیدمان در چشم یکی است و آرزویمان در دل دیگری. ژنرال! میدانیم که این نهایت خودخواهی ماست که دلمان نمیخواهد کسی از پیشمان برود. ولی دست خودمان نیست. مهر مقرّبان دربارمان بد جوری در دلمان افتاده.
ژنرال! به قول "ابو رایان مشوّش الدوله" باغ گلمان را به هنگامش، سمپاشی نکردیم و آفت زد.
ژنرال! مخلص کلام این که دل و دماغی برایمان نمانده، اوضاعمان مرغ سحری است و هوای حوصلهمان ابری.
سایهمان بر سرت مستدام