میدونی، یادم نیست دقیقاً چی شد که پرت شدم. زمان مثل همیشه رو به جلو در حرکت بود و من هم همراه زمان هر لحظه از گذشتهام دورتر میشدم. اما انگار ذهنم با من و زمان لج کرده بود. هر چی من جلوتر میرفتم، ذهنم بیشتر به اعماق خاطراتم میرفت. همین باعث شد که پرتاب بشم به گذشته. برام جالب بود که خطوط تقسیم کودکیهای من خونههایی بوده که در آن زندگی کردم!
×××
اولین چیزی که از دوران خونه امیرآباد یادم میاد، دوچرخه سواریه. پلاک 17 کوی زرین، خیابون سیندخت. واقعاً چرا برای به یاد آوردن شماره تلفن خونهای که شش ماه پیش اونجا بودم باید بهش فکر کنم ولی آدرس خونهای که تا 9 سالگی توش زندگی کردم، همیشه جلوی چشممه؟ هان؟
×××
آذر 85 هم که رفته بودم ایران، یکی از کارهایی که دوست داشتم انجام بدم این بود که برم به همون آدرس و رفتم. وقتی وارد کوی زرین شدم، دلم ریخت پائین. تقریباً همه خونهها رو کوبیده بودن و از نو ساخته بودن. خونه پلاک 17 در میانههای کوچه بود. با ناامیدی رفتم به سمتش. اما با دیدن در صورتی رنگ و دستگیره طلایی رنگ و رو رفتهاش، احساس کردم که در دو قدمی همه خاطرات کودکیم هستم. حتی پنجرههای مشبک پائین در صورتی هم یاد آور خاطرات بازیهای بچگانهام بود. دریبل تو گل با توپ پلاستیکی دو لایه و شکستن پنجرههای مشبک پائین در!
×××
در حالی که پشت در صورتی رنگ ایستاده بودم، دوباره پرتاب شدم به خاطراتم. به مرغ و خروس کوچولویی که بابا برای من و پرشا خریده بود و این بار بر خلاف جوجههای دو روزه که همیشه بعد از چند روز میمردن، مرغ و خروس کوچولو رو تونسته بودیم زنده نگه داریم. بعد از چند وقت، دیگه هر غذایی که خودمون میخوردیم به مرغ و خروسمون هم میدادیم. خروسمون هم خیلی بزرگ شده بود و هم خیلی وحشی. هر کسی که میاومد خونمون ما باید اسکورتش میکردیم و الا آقا خروسه میپرید رو پشتشو، چند تا یادگاری روی مهمون ما میکند! تا این که یه پنجشنبه ظهر که با پرشا از دبستان شهید رجایی برگشتیم خونه، دیدیم خبری از سر و صدای مرغ و خروسمون نیست. بهمون گفتن فروختیمشون. آخه خیلی خطرناک شده بودن. اما اون روز هم من و هم پرشا سر ناهار فهمیدیم چه بلایی سرشون اومده.
×××
آره داشتم میگفتم: خودمم هم نمیدونم چی شد که پرتاب شدم به اون دوران. خونمون دو طبقه بود. از در حیاط که وارد میشدی، روبرو پلههای ورودی به ساختمان بود. سمت راست هم یه باغچه کوچولو که زمستونها انباشته بود از برفهای روی پشت بوم. یه درخت اَراَر در گوشه حیاط بود که بابا همیشه میگفت درخت اَراَر مثل ناخن میمونه، هر چی کوتاهش میکنی باز هم در بلند میشه. وارد ساختمون که میشدی، طبقه اول ورودی کشیده و نسبتاً باریکی داشت. اتاق نشیمن و یکی از اتاق خوابها سمت راست بود و در انتهای راهرو، آشپزخانه و حمام و دستشویی و راه پله طبقه بالا قرار داشتند. یادش به خیر توی اون راهرو همیشه فوتبال بازی میکردیم. در ورودی ساختمان و در دستشویی دروازه بودند و چراغ دیواری وسط راهرو قربانی همیشگی بازیهای ما. یک بار یک ساعت مونده به سال تحویل در حال بازی بودیم که من زدم حباب چراغ رو شکوندم!
×××
چه بازیهایی اختراع کرده بودیم! هه هو! آدمک شمعیهای روی کیکهای فوتبالی رو همیشه نگه میداشتیم و با دروازههای بازی گلزن کوچولو، رو فرش اتاقمون، زمین فوتبال راه میانداختیم! اسم هه هو از اینجا میاد که در حین بازی صدای تماشاگرها رو هم در میآوردیم! و خوب صداشون میشد هَـــــــــــــــه هـــــــــــــــو!
گزارش میکردیم. تورنمنت راه میانداختیم. من و پرشا و رامین که معتادش بودیم. بعداً افشین و فرزین و فری (فرید) و کیان و اشکان هم به ما اضافه شدن! خلاصه که دوران خوشی بود. هفت تیر بازی میکردیم و معمولاً ادای فیلم "امر، اکبر، آنتونی" رو در میآوردیم.
×××
اولین چیزی که از دوران خونه امیرآباد یادم میاد، دوچرخه سواریه. پلاک 17 کوی زرین، خیابون سیندخت. واقعاً چرا برای به یاد آوردن شماره تلفن خونهای که شش ماه پیش اونجا بودم باید بهش فکر کنم ولی آدرس خونهای که تا 9 سالگی توش زندگی کردم، همیشه جلوی چشممه؟ هان؟
×××
آذر 85 هم که رفته بودم ایران، یکی از کارهایی که دوست داشتم انجام بدم این بود که برم به همون آدرس و رفتم. وقتی وارد کوی زرین شدم، دلم ریخت پائین. تقریباً همه خونهها رو کوبیده بودن و از نو ساخته بودن. خونه پلاک 17 در میانههای کوچه بود. با ناامیدی رفتم به سمتش. اما با دیدن در صورتی رنگ و دستگیره طلایی رنگ و رو رفتهاش، احساس کردم که در دو قدمی همه خاطرات کودکیم هستم. حتی پنجرههای مشبک پائین در صورتی هم یاد آور خاطرات بازیهای بچگانهام بود. دریبل تو گل با توپ پلاستیکی دو لایه و شکستن پنجرههای مشبک پائین در!
×××
در حالی که پشت در صورتی رنگ ایستاده بودم، دوباره پرتاب شدم به خاطراتم. به مرغ و خروس کوچولویی که بابا برای من و پرشا خریده بود و این بار بر خلاف جوجههای دو روزه که همیشه بعد از چند روز میمردن، مرغ و خروس کوچولو رو تونسته بودیم زنده نگه داریم. بعد از چند وقت، دیگه هر غذایی که خودمون میخوردیم به مرغ و خروسمون هم میدادیم. خروسمون هم خیلی بزرگ شده بود و هم خیلی وحشی. هر کسی که میاومد خونمون ما باید اسکورتش میکردیم و الا آقا خروسه میپرید رو پشتشو، چند تا یادگاری روی مهمون ما میکند! تا این که یه پنجشنبه ظهر که با پرشا از دبستان شهید رجایی برگشتیم خونه، دیدیم خبری از سر و صدای مرغ و خروسمون نیست. بهمون گفتن فروختیمشون. آخه خیلی خطرناک شده بودن. اما اون روز هم من و هم پرشا سر ناهار فهمیدیم چه بلایی سرشون اومده.
×××
آره داشتم میگفتم: خودمم هم نمیدونم چی شد که پرتاب شدم به اون دوران. خونمون دو طبقه بود. از در حیاط که وارد میشدی، روبرو پلههای ورودی به ساختمان بود. سمت راست هم یه باغچه کوچولو که زمستونها انباشته بود از برفهای روی پشت بوم. یه درخت اَراَر در گوشه حیاط بود که بابا همیشه میگفت درخت اَراَر مثل ناخن میمونه، هر چی کوتاهش میکنی باز هم در بلند میشه. وارد ساختمون که میشدی، طبقه اول ورودی کشیده و نسبتاً باریکی داشت. اتاق نشیمن و یکی از اتاق خوابها سمت راست بود و در انتهای راهرو، آشپزخانه و حمام و دستشویی و راه پله طبقه بالا قرار داشتند. یادش به خیر توی اون راهرو همیشه فوتبال بازی میکردیم. در ورودی ساختمان و در دستشویی دروازه بودند و چراغ دیواری وسط راهرو قربانی همیشگی بازیهای ما. یک بار یک ساعت مونده به سال تحویل در حال بازی بودیم که من زدم حباب چراغ رو شکوندم!
×××
چه بازیهایی اختراع کرده بودیم! هه هو! آدمک شمعیهای روی کیکهای فوتبالی رو همیشه نگه میداشتیم و با دروازههای بازی گلزن کوچولو، رو فرش اتاقمون، زمین فوتبال راه میانداختیم! اسم هه هو از اینجا میاد که در حین بازی صدای تماشاگرها رو هم در میآوردیم! و خوب صداشون میشد هَـــــــــــــــه هـــــــــــــــو!
گزارش میکردیم. تورنمنت راه میانداختیم. من و پرشا و رامین که معتادش بودیم. بعداً افشین و فرزین و فری (فرید) و کیان و اشکان هم به ما اضافه شدن! خلاصه که دوران خوشی بود. هفت تیر بازی میکردیم و معمولاً ادای فیلم "امر، اکبر، آنتونی" رو در میآوردیم.
Anahoni ko honi kar den honi ko anahoni ×2
Ek jagah jab jama hon teenon amar akbar anthoni
Anahoni ko honi ...
Ek ek se bhale do do se bhale teen
Dulha dulhan saath nahi baaja hai baaraat nahi
Are kuch darane ki baat nahi
Ye milan ki raina hai koi gam ki raat nahi
Yaaron hanso bana rakhi hai kyon ye surat roni ×2
Ek jagah jab jama ...
Ek ek se bhale do do se bhale teen
Shamma ke paravaano ko is ghar ke mehamaano ko ×2
Pahachaano anjaanon ko
Kaise baat matalab ki samajhaau deevaanon ko
Sapan salone le ke aayi hai ye raat saloni ×2
Ek jagah jab jama ...
من اکبر بودم. داداش کوچیکه! رامین آنتونی بود و پرشا امر! کارت بازی و ماشین بازی هم بود. یادمه یه تابستون که ما تازه از سفر آمریکا برگشته بودیم، همه خونه ما جمع بودن و پدر بزرگ رامین فوت کرده بود. من شاید 6 یا 7 ساله بودم رامین هم 5 سال بزرگتر از من. همه فامیل داشتن میرفتن بهشت زهرا که من از بالای پلهها داشتم به رامین میگفتم: تو بمون که با هم بازی کنیم! بچگیه دیگه! میدونی همه خوبی عالم بچگی همینه که هر چی دلت میخواد به زبون میاری. هیچ کسی هم ناراحت نمیشه.
×××
شبهای تابستون میرفتیم رو پشت بوم میخوابیدیم. پشه بند و تخت چوبی و ... پرشا تختش فنری بود! هنوز بوی خنکی لای ملحفه و بالش رو از یاد نبردم. بابا همیشه برامون قصه میگفت. معمولاً هم قصههاش با حسن کچل شروع میشد و وقتی خودش در حال قصه گفتن خوابش میبرد شخصیت قصهها قر و قاطی میشد و منتهی میشد به دکتر سلیمی!
×××
دور و بر خونمون رو خیلی دوست داشتم. بقالی ممد آقا، اون موقعها بقالیها نوشابه فنک نمیدادن که بخوری، مگر این که آشنا بودی! زمان جنگ بود دیگه! آقا مرتضی و نرگش خانوم همسایههامون، علی اصغر که هم سن من بود ولی لات بود و بزن بهادر. آخرش یه شبی برادر بزرگترش که مدتی در زندان بود، اومد خونه و برای پول دزدیدن از خونشون سر پدر وش و علی اصغر رو برید! همبرگری سر چهار راه امیرآباد-فاطمی، پیراشکی قدس که همیشه خوشبو بود. یه اسباب بازی فروشی هم روبروش بود که همه کتاب تن تنهامون رو از اون می خریدیم. یه فروشگاه سپه هم بود که بغل مدرسهمون بود. همیشه بوی موندگی میداد. به خصوص زیر زمینش که گوشت و مرغ و سوسیس کالباس داشت.روبروی مدرسه هم هتل کانتیننتال (لاله) بود. عاشق استخرش بودم و سیب زمینی سرخ کردههای کنار استخرش. به نظرم بهترین سیب زمینی سرخ کرده دنیا بود.
×××
دیدی بهت که گفتم؟ پرت شدم. الان چند وقته دارم در کوچه پس کوچههای ذهنم دنبال خاطرات "شادمانیهای بی سبب" میگردم. باور کن! تازه خبر نداری. امروز صبح پرشا برام ایمیل زده بود. اونم ظاهراً این روزا پرت شده! نمیدونم موضوع چیه؟ ولی هر چی که هست، خوشاینده. اونم برام نوشته بود که رفته سراغ کمد اسباب بازیهامون و هی یکی یکی بازیهامون رو کشیده بیرون و جای منو خالی کرده. فتح پرچم و ایروپولی و پرواز و تجارت و ...
×××
میدونی این روزا خیلی به حسین پناهی و شعرش فکر میکنم:
"آه! خنده های بی دلیل
گریه های بی دلیل
خیره گی ها، خیره گی ها، خیره گی خیره گی ها و سکوت
خیره گی و افق سرخ غروب
خیره گی و علف ترد بهار خیره گی و شبح کوه و درختان در شب
خیره گی و چرخش گردن جغد
خیره گی و بازی ستاره هاخنده بر جنگ بز و گیوهی پهن مادر
گریه بر هجرت یک گربه از امروز به قرنی دیگر
خنده بر عرعر خر
من، من باید برگردم، تا تو قبرستون ده، غش عش ریسه برم
به سگ از شدت ذوق، سنگ کوچیک بزنم
توی باغ خودمون انار دزدی بخورم
وقتی که هوای حلوا کردم با خدا حرف بزنم
آخه تنها من می دونم شونه چوبی خواهرم کجا افتاده
کلید کهنه صندوق عجایب، لای دستمال چه نوع پیر زنی پنهونه
راز خاموشی فانوس کجاست
گناه پای شل گاو سیاه گردن کیست
چه گلی را اگه پرپر بکنی شیر بزت می خشکه
من باید برگردم تا به مادرم بگم، من بودم اون شب، شیربرنج سحریتو خوردم
تا به بابام بگم، باشه باشه، نمی خواد کولم کنی! گندوما را تو ببر، من به دنبالت می آم
قول می دم که نشینم خونه بسازم با ریگ
دنبال مارمولکا نرم تا آن ور کوه!
من می خوام برگردم به کودکی"