پنجشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۶

من مرگ هیچ عزیزی را باور نمی کنم


خبر خیلی کوتاه بود. اکبر رادی درگذشت. اما یاد و خاطره او که شوق نوشتن را در من ایجاد کرد و از تأثیر گذارترین معلمان من در دوره دبیرستان بود، هرگز از ذهن من پاک نخواهد شد. استاد رادی در 68 سالگی و به دلیل سرطان مغز استخوان بامداد پنجم دی ماه برای همیشه رفت. ا

استاد تو اولین کسی بودی که باور نوشتن را در من ایجاد کردی و اولین کسی بودی که باعث شدی من بیش از پیش به اهمیت زبان فارسی پی ببرم. هرگز لفظ "حضرت واقفی" را که هنگام احضار من برای گرفتن آزمون از من بکار می بردی، فراموش نمی کنم. واژه های "قَلَق"، "پَلَشت"، "ژست آفتابه وار" و البته نمایشنامه زیبای "آمیز قلمدون" را نیز برای همیشه به یاد خواهم سپرد. ا

------------

یادداشت حمیده بانو عنقا همسر اکبر رادی درباره او
عکس هایی از اکبر رادی
عکس هایی از تجمع هنرمندان در بیمارستان پارس برای اکبر رادی
آخرین دست نوشته اکبر رادی به نام: "تو آن درخت روشنی" به مناسبت تولد بهرام بیضایی
جواب نامه اکبر رادی به بهرام بیضایی، توسط بیضایی

------------

روحت شاد استاد

جمعه، آذر ۳۰، ۱۳۸۶

فال حافظ یادتون نره




!ای کسانی که یلدا دار هستید امشب


بدانید و آگاه باشید که بنده از همین جا و در وانفسای چله تابستان استرالیا، در تک تک دانه های انارتان سهیمم! هندوانه که دیگر جای خود دارد! ا



سه‌شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۶

فیلم، فیلم و باز هم فیلم

خاطره اسدی


اپیزود اول؛
با مسعود ده نمکی شروع می کنم. ده نمکی رو من این طوری می شناسم: یکی از اعضای گروه انصار حزب الله که در حادثــــه جمـــعه 18 تیر کوی دانشگاه نقش داشت (برای این که سینمایی باشه بخونین نقش منفی!). ده نمکی قبل از پیدا کردن سوراخ دعا در سینما، مدیر مسؤول هفته نامه های دو کوهه، جبهه، شلمچه و انصار حزب الله بود؛ به انضمام مجله صبح. ده نمکی که هویت مشخصی در سال های نه چندان دور داشت، به یکباره فیلم نیمه مستندی به نام فقر و فحشا را ساخت که به موضوع س.ک.س دختران ایرانی در قبال پول می پرداخت. با دیدن اون فیلم علامت سوال مبهمی در ذهنم ایجاد شد که آیا ده نمکی در ادامه روند فکری خودش این فیلم رو ساخته یا در نوع اندیشه اش تغییر ایجاد شده. بعداً ده نمکی کدام استقلال کدام پیروزی؟ (یا کدام قرمز کدام آبی؟) رو ساخت که مستندی بود در مورد تجارت فوتبال در ایران که به اعتقاد من نقطه اوج حرفه اجتماعی ده نمکی محسوب می شد. این مستند هم مثل مستند قبلی با بیان یک سری واقعیت های زشت اما رایج در جامعه، نگاهی منتقدانه و نسبتاً آگاهانه ای به پدیده تجارت فوتبال ارائه کرده بود. بعد از اون ده نمکی که به نظر من با ساخت اون دو فیلم تا حدودی با فضای موجود در اجتماع آشنا شده بود متوجه شد که شنا کردن بر خلاف جهت اجتماع به انزوا منتهی خواهد شد و به همین ترتیب به فکر تغییر جهت در دیدگاه افتاد (شاید به ظاهر). ا
به این ترتیب بود که فردی با آن دیدگاه های تند، ناگهان فیلمی ساخت (اخراجی ها) که بیش از هر چیز به خاطر ناجور بودن جنس فیلم و فیلمسازش مشهور شد! ده نمکی درست توانسته بود ذائقه سینمای مبتذل این روزهای ایران رو تشخیص بده و به همین دلیل با جمع کردن یک سری هنرپیشه عامه پسند و یک فیلنامه دستمالی شده، توانست رکورد گیشه در ایران رو از آن خودش کنه. در اخراجی ها که معتقدم ملغمه ای از لودگی، بی تربیتی و فردین بازی است، ده نمکی با استفاده از موضوع کلی لیلی با من است، همراه با ادبیاتی لات پسند و چاشنی غیرتِ فیلم های مسعود کیمیایی به ترکیبی رسید که نه کمال تبریزی در لیلی با من است به آن رسیده بود و نه مسعود کیمیایی از قیصر تا رئیس! ا
در مجموع معتقدم ده نمکی همان ده نمکی است، که به دلیل عدم محبوبیت بین مردم با نقابی فریبنده پا به عرصه سینما گذاشته. اما این ورود راه خروجی نخواهد داشت و ده نمکی هم دنباله رو مخملباف اوایل انقلاب خواهد بود. ا
اپیزود دوم؛
خون بازی فیلمی است از رسته فیلم های تلخ ایرانی که در مجموع چیز جدیدی برای مخاطب خود ندارد مگر بازی زیبای باران کوثری. ا
اپیزود سوم؛
تقاطع با این که یک کپی بدون اجازه محسوب می شه، اما به نظرم جذابیت فیلم تا لحظات پایانی همراه ببینده است. هر چند که کافی است این فیلم رو در روزی که دچار افسردگی هستید ببینید تا در انتهای فیلم به خودکشی فکر کنید! اما بازی درخشان خاطره اسدی (در نقش ساناز) که قبلاً هم در فیلم "دیشب باباتو دیدم آیدا" نشان داده بود آینده روشنی در انتظار اوست، نقطه قوت فیلم محسوب می شود. البته از بازی زیبای فاطمه معتمد آریا هم نمی شه به آسانی گذر کرد. به خصوص سکانس فریاد کشیدنش بر سر امیر (پسرش) که باید اعتراف کنم در آن صحنه و به طور ناخود آگاه صورتم رو آماده پذیرش یک سیلی آبدار از سیمین خانوم (و نه معتمد آریا) کرده بودم! ا
اپیزود چهارم؛
فیلمی از نوعی دیگر در سینمای ایران! فیلمی از مهدی کرم پور با بازی بازیگرانی چون محمدرضا شریفی نیا، نیکی کریمی، خسرو شکیبایی و آتیلا پسیانی. هر چند که فیلم در دقایق اولیه شما را در انتظاری کشنده نگه می دارد، به خیال این که به زودی فیلم روند اصلیش را پیدا خواهد کرد، اما وقتی این انتظار از ساعت اولیه فیلم هم عبور می کند، شما متوجه یک غافلگیری می شوید که بسته به شخصیت شما این غافلگیری ممکن است برایتان خوشایند یا ناخوشایند باشد. به هر حال این فیلم نیازی به جلوه های ویژه ای آنچنانی برای جلب بیننده ندارد! صرفاً داستان و هنر بازیگران فیلم باید شما را به دیدن ادامه چنین فیلمی ترغیب کند. نقطه قوت این فیلم در ایفای نقش خسرو شکیبایی، آتیلا پسیانی و مهناز افشار است. خسرو شکیبایی که معمولاً در هر نقشی که باشد، شما اول خود خسرو خان را می بینید و بعد نقشش را، این بار شاید به خاطر نوع نقشی که دارد بسیار برجسته تر از نقش های سال های اخیرش ظاهر شده. اکــــبــــر (خسرو شکیبایی) یک تاجر سنتی از نسل قسم خوران روی تار سبیل است که تا جایی که جا دارد از خودش مردانگی نشان می دهد اما عشق مرجان او را به بغض می نشاند و به فکر آدم کشی فرو می بردش! اولین سکانسی که اکبر لابلای صحبت هاش گریزی به مرجان می زند، اوج هنر خسرو شکیبایی را به رخ می کشد. آتیلا پسیانی که در طول فیلم نامی ندارد، مثل یک آگهی بازرگانی در طول فیلم می آید و می رود، اما هر بار که می آید تکه دیگری از حماقت افرادی نا آگاه را نشان می دهد که عموماً به دلیلی نامربوط طرفدار روندی خاص می شوند و برایش جان می دهند بی آنکه حتی بدانند آن روند نامش چیست. ا
راجع به چه کسی امیر را کشت زیاد نوشتم اما هنــــــــــــــوز تمام نشده! مهناز افشار که با بازی در خاکستری (دومین فیلم بلندی که بازی کرد) و شباهت باور نکردنیش به گوگوش، شانس مار پله ای آورد و یک دفعه با یک نردبان بلند از خانه اول رسید به خانه های میانی، کم کم با بازی در فیلم های مد روز مثل زهر عسل، سالاد فصل و آکواریوم دوباره دچار قاعده بازی در مار پله شد و این بار توسط یک مار برگشت به خانه اولش! اما بازی در نقش مرجان به نظر من بهترین کار مهناز افشار بوده و احتمالاً خواهد بود! ا
محمدرضا شریفی نیا و نیکی کریمی به نظرم نقاط ضعف فیلم محسوب می شوند. شریفی نیا هم به درد خسرو شکیبایی دچار است با این تفاوت که همان جهش های ناگهانی شکیبایی را هم ندارد! یعنی شرفی نیا هر جا که باشد شریفی نیاست نه نقش محول شده به او! نیکی کریمی هم که به شخصه از طرفدارانش هستم و معتقدم علاوه بر شهرتش به خاطر زیبایی، استعدادهای زیادی در بازیگری دارد، این بار و در این فیلم هرگز نتواسته نقش به سزایی در فیلم داشته باشد. ا
اپیزود پنجم؛
بحث سینمای ایران طولانی شد. با این چند کلمه یک جمع بندی مختصر می کنم. سینمای ایران (پس از انقلاب) بیش از هر چیز به ارزشی بودنش می نازید. یعنی دوران طلایی سینمای ایران وقتی شروع شد که سینماگران فهمیدند دیگر مجالی برای نشان دادن تن و بدن هنرپیشه ها نیست و به همین دلیل مجبور به آفرینش آثاری شدند که بعضاً مخاطب جهانی پیدا کرد. اما آن روند باشکوه چند سالی است که به شدت در حال سقوط است. تا جایی که من به شخصه ترجیح می دم بین فیلم فارسی قبل از انقلاب و فیلم های مبتذل کنونی سراغ گزینه اول بروم که اقلاً می دانم فضای فیلم با فضای جامعه در آن دوران هم خوانی داشته! نه مثل فیلم های این روزهای سینما که هر طوری که می خواهی فیلم را در قالب اجتماع کنونی ایران بگنجانی، یک جای نامربوطش می افتد بیرون! ا
اپیزود ششم؛
امروز کلاً در فیلم هستیم حالا ایرانی نشد، غیر ایرانی! اگر تا حالا فیلم فارغ التحصیل (1967) را ندیده اید و اهل فیلم دیدن هم هستید، بدانید که یکی از شاهکارهای صنعت سینما (در دوران خودش) را از دست داده اید. فیلمی که بیش از 40 سال از ساختش می گذرد ولی موضوعش هنوز موضوع روز محسوب می شود. فیلمی که با بازی درخشان داستین هافمن و آنه بنکرافت، کلاً حول و حوش یک رابطه صرفاً س.ک.س.ی می گذرد اما خبری از صحنه های آنچنانی در فیلم نیست. به عبارت دیگر باید هنر مایک نیکولز کارگردان این فیلم را در اغوای بیننده بدون نشان دادن صحنه های رابطه س.ک.س.ی ستود. آن هم در حالی که در همان دهه (1969) فیلم کابوی نیمه شب (که انصافاً زیباست) هم ساخته شد با نشان دادن آن صحنه ها برای جلب نظر بیننده! ا
باز هم توصیه می کنم که اگر اهل فیلم دیدن هستید (نه از نوع گیشه ای) فارع التحصیل را ببینید. ا


-------------------------
لینکونک؛
اول؛ آقا جان گردن فوله! ا
دوم؛ هر قدر هم که لیمو تو خورش ها بریزند و کافور در برنج ها، سربازها دست بردار که نیستن! ا
سوم؛ این هم این یکی سرباز! قیافه اش شبیه کاپیتان هادوک شده وقتی که کنیاک می دید! ا
چهارم؛ جناب رئیس جمهور منصوب! این بنده های خدا اگر می تونستند ببینند، که اینجا نبودند آخه! آهان الان دو زاریم افتاد! شما صرفاً جهت نمایش خودتون دست تکون می دی! خوب بده! فقط می ترسم الان هم که در عربستان هستی جو بگیر بشی برای خدا هم دست تکون بدی! ا
پنجم؛ فرهنگ استفاده از آسانسور یعنی این! می فهمی؟ آسانسور کار همون صندلی چرخدار رو می کنه! ا
ششم؛ واژه "وان لاین" به جای "آن لاین" در این آگهی، بیانگر این است که هر کاری که داشته باشی فرقی نمی کنه. اول و آخر باید در یک صف وایسی! افتاد الان؟

چهارشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۶

شلوار شورت پیدا

چند وقتی بود که انگشتانم (به زبان فارسی) با صفحه کلید کامپیوتر عشق بازی نکرده بود، برای همین الان عین این ندید بدیدا دارم هی غلط غولوط تایپ می کنم! در این هفت هشت ده روز اخیر سرم حسابی شلوغ بوده و البته تا باشه از این شلوغی ها باشه! فینگولک از ایران اومده و حال و هوای تازه ای به زندگی ما داده. جاتون خالی، روزای خوشی داریم. هر روز خسته و خوشحال با هم می چرخیم. البته اگر این کار لعنتی می ذاشت خیلی بهتر می شد ولی همینش هم غنیمته. توی این چند روز حدود 500 تا عکس گرفتیم که البته چند تاش تار شدن. می دونین کدوماش؟ همه اونایی که من توی عکس بودم! حالا می تونه دو تا دلیل داشته باشه: یکی این که یا من زیادی نورانیم که عکسا تار می شه و یا این که عکاس تا میاد از من عکس بگیره بنا به دلیل نامعلومی لرزه بر اندامش می افته! ای بابا تا خاطره اش رو داری عکس کیلو چنده؟
فکر تنها شدن دوباره، تنها تاریکی این روزهای روشنه که خوب چاره ای هم نیست. ا
از این ها که بگذرم می خوام دو تا موضوع رو بنویسم، ولی تو راه رسیدن به این دو موضوع، همین جا نگه می دارم و به مادر سردار رادان یک سلام مخصوص می رسونم به خاطر زایش این عنصر اصلاح کننده! ا
سردارِ امنیت اجتماعی فقط می خوام در راستای طرح زمستانی مانکن ها یاد آوری کنم که ممکنه برخی پلیس های موتور سوار هم چکمه بلندی پوشیده باشند که پاچه شلوارشون توی چکمه قرار بگیره. می خواستم بدونم تو با دیدن اون ها هم، گلاب به روت، روم به دیوار، حالی به حولی می شی؟ اگه بشی چی می شی! ا
حالا موضوع اول: ا
این موضوع رو با این جوک شروع می کنم که: یه روز مسابقه سریع ترین خون آشام برگزار می شده. خون آشام آمریکایی نفر اول بوده. داور تیر شروع رو شلیک می کنه و آمریکایی می ره و 15 ثانیه بعدش بر می گرده. از دهنش هم خون می چکیده. بهش می گن: چی شد؟ می گه: اون ساختمون رو می بینین؟ می گن آره! می گه من رفتم تو لابی اون ساختمون و خون سرایدارش رو خوردم و برگشتم! ملت همه کف می کنن و دست و سوت بلبلی و این چیزا ... نفر دوم خون آشام آلمانی بوده. دوباره تا داور تیر رو شلیک می کنه، یارو می ره و این یکی 10 ثانیه بعد با دهن خونی بر می گرده. می گن: چی شد؟ می گه: اون ساختمونه بود؟ می گن: خوب؟ می گه: رفتم تو پنت هاوسش و خون یه عروس و دوماد رو خوردم و برگشتم! ملت دوباره شروع می کنن به ابراز احساسات و جیغ و سوت بلبلی و این چیزا ... نوبت به نفر آخر می رسه که ایرانی بوده. دوباره داوره تا تیر رو شلیــــــک می کنه، یارو می ره و 5 ثانیه بعد با سر و صورت خونی بر می گرده! ملت فکشون می چسبه به زمین و با تعجب می پرسن چی شد؟ ایرانیه می گه: این تیر چراغ برق رو می بینین؟ همه می گن: آره! ایرانیه می گه: ولی من که ندیدمش! ا
حالا حکایت منم همین شده! دیروز یک درخواست دوستی در یک سایت کتاب خوانی به دستم رسید از طرف یک خانوم. عکس هم داشت بنده خدا ولی خوب من نمی شناختمش! پذیرفتمش با این پیش فرض که من یک خانوم با این نام می شناسم ولی تا حالا ندیدمش. شاید ایشون همون خانوم باشه. امروز اومدم دیدم برام پیغام گذاشته که تو منو می شناسی؟ منم که اصغر ترقه! فکر کردم از اون کلک های اورکاتیِ که اول درخواست دوستی رو می فرستن و بعد فلان می کنن بهت! در نتیجه قاطی کردم و جواب اون پیغام رو با لحن سردی دادم که: نه تو رو نمی شناسم ولی فکر می کنم این تو بودی که درخواست دوستی کردی نه من! در هر حال اصلاً برام مهم نیس. بعد هم اسمش رو از توی لیست دوستانم در اون سایت برداشتم و پیغامش رو پاک کردم و سر صبحی همچین احساس پیروزی بهم دست داده بود که نگو! بعد چند ساعت بعد دوباره یه پیغام اومد که: پرشین خان تو من رو می شناسی، من همونم که ... و بعد مشخصات داده بود و من فهمیدم که همون حدس اولم درست بوده ولی دیگه خیلی دیره! حالا این به اون جوکه چه ربطی داشت، والا خودم هم نمی دونم! ا
اما موضوع دوم: ا
چند وقت پیش از طرف دانشگاه گرفیت یک ایمیل به محل کارم اومده بود (برای همه کارمندها) که ما داریم یک تحقیق درباره مشاغل فارغ التحصیلان فوق لیسانس دانشگاه گرفیت می کنیم تا در نهایت چند نفر رو انتخاب کنیم و شرح کار و درسشون در نشریه دانشگاه بیاریم. من اون ایمیل رو موکول کردم به روز آخر مهلتش و دقیقاً در روز آخر و در پنج دقیقه، چهار کلمه پرت و پلا نوشتم و برای دانشگاه فرستادم. خلاصه بعد از یکی دو هفته با من تماس گرفتن که آقا جان چه نشسته ای که تو جزو انتخاب شدگان هستی و امروز می آییم ازت یه چند تا عکس هم بگیریم! من هم که از خودم متشکرم و حسابی خوشحال بودم که آدم معروف شدم! چند ساعت بعد عکاس دانشگاه بهم زنگ زد که من الان در محل کار تو هستم و اگه می شه بیا بریم عکس بگیرم ازت. وقتی رفتم دیدم یک خانوم دیگه هم از محل کار من انتخاب شده. عکاسه بهمون گفت: به نظرم بهتره زمینه عکس ها به رشته کاریتون مرتبط باشه. ما هم گفتیم: باشه و گفت: پس بریم بیرون. توی راه بهمون توضیح داد که ممکنه این عکس ها برای بیلبوردهای دانشگاه هم استفاده بشه و من هم که ذوق کرده بودم قد یه دشت هویج! خلاصه ما با هم رفتیم کنار رودخونه و اول از خانومه که گیاه شناسی خونده بود خواست تا کنار چند تا درخت عکس بگیره. بی اغراق 100 تا عکس ازش گرفت! من هم اون موقع همش داشتم به این فکر می کردم که چه پدری ازم در میاد، ولی پیش خودم می گفتم می ارزه! بالاخره نوبت من شد و آقای عکاس محترم پیشنهاد داد که برم زیر پلی که چند صد متر اون طرف تر بود تا در زمینه عکس من، رودخونه و پل با هم باشه. من هم از همه بی خبر قبول کردم و رفتم. وقتی رسیدیم به پل بهم گفت اگه بتونی از روی این ریپ رپ ها (سنگچین) رد بشی و بری روی قسمت بتونی پایه پل، عکس ها خوب می شه. من یه نگاه به ریپ رپ ها کردم و یه نگاه به ارتفاع پیِ پایه پل، بعد پیش خودم فکر کردم: بابا مشهور می شی برو! ا
گفتم: باشه می رم و راه افتادم. ریپ رپ رو تا تهش رفتم و از اونجایی که اصولاً هولم، هنوز جا پامو محکم نکرده پای راستم رو بردم بالا که بذارم رو پایه پل! اما مچ پای چپم لغزید و من برای جلوگیری از پیچ خوردنش با تمام نیرو پای راستم رو کشیدم بالاتر که تکیه گاهم رو بندازم روی پای راستم. اما درست در همون لحظه صدای جر خوردن خشتک شلوارم در فضای زیر پل همراه با خنکی نسیم رودخانه در همون نواحی پیچید! شده بودم مثل اون یارو که بهش می گن: تا حالا شده نه راه پس داشته باشه و نه راه پیش؟ می گه آره یه بار اره رفته بود تو فلانم! برگشتم رو به اون دو تای دیگه و دیدم عکاسه سرگرم دوربینشه ولی دختره از تعجب چشاش گرد شده و به زور جلوی خنده اش رو گرفته! حالا من مونده بودم که چه جوری بگم چی شده! اصلاً نمی دونستم به اون جای شلوار چی می گن که بخوام بگم! فقط روم رو کردم به سمت رودخونه و سرم رو برگردوندم به سمت اون دو نفرکه پارگی اقلاً پیدا نباشه! پارگی شلواره هم اندازه یه نون تافتون بود! دختره که دید من به روغن سوزی افتادم، به عکاسه آروم یه چیزی گفت و آقای عکاس شروع کرد به خندیدن. دیگه داشتم منفجر می شدم. خلاصه عکاس خان از من خواست که شروع کنم به فیگور گرفتن و بهم اطمینان خاطر داد که یه جوری عکس می گیره که معلوم نشه شلواره پاره است. دختره هم که صورتش رو کرد یه طرف دیگه ولی از لرزش سر شونه هاش می تونستم حدس بزنم که الان اشکش از خنده در اومده. ا
عکاس خان بعد از یه ربع عکس گرفتن از من، بالاخره رضایت داد و رفتیم به سمت ماشین. اون دو تا جلو راه می رفتن و من هم پشت سرشون! دم در شرکت که رسیدیم، دختره رفت برام یه روزنامه آورد که بگیرم جلوم تا اقلاً بتونم خودم رو به پشت میزم برسونم. دیگه از باقی ماجرای تو شرکت چشم پوشی می کنم و فقط به این اشاره می کنم که امروز یه خانومه از دانشگاه بهم زنگ زد و بعد از کلی تشکر بهم گفت که عکسات عالی شده و الان برات چند تاشو می فرستم تا سی دی اش به دستت برسه. ا
چشمتون روز بد نبینه! وقتی عکسامو دیدم احساس می کردم عکس س.ک.س.ی دارم می بینم! خیلی دلم می خواد یه بار دیگه اون عکاس خان رو ببینم و یه حال و احوالی باهاش بکنم از نوع وانت نیسانی! ا
---------------------------
لینکونک؛
ده عکس و دیگر هیچ: ا
اول؛ تو موهات دو میلی متر از موهای بلال حبشی بلندتره! ا
چهارم؛ حرف راست رو از بچه باید شنید! ا
ششم؛ دیگه نشد دیگه! هم چادر، هم بیخ دیواری؟
هشتم؛ گاو سالم به اینا می گن! ا
نهم؛ زرفشویی! ا
دهم؛ جنون که حد نداره. داره؟