سه‌شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۵

فیلم ایرانی

تازگی ها افتادم رو دور فیلم ایرانی دیدن و ول کن هم نیستم! چند دقیقه پیش "خیلی دور – خیلی نزدیک" رو دیدم. تعریفش رو قبلاً زیاد شنیده بودم و به همین دلیل هم توقع بی جایی از فیلم داشتم. اما کلاً فیلم خوبی بود. اگر از ضعف در برخی دیالوگ های ابتدای فیلم و بازی نچسب الهام حمیدی بگذریم و اگر سی ثانیه آخر فیلم رو اصلاً نبینیم شاید خیلی فیلم بهتری از آب در بیاد. می دونم ما ایرانی ها همیشه دنبال عشق و عاشقی و ازدواج و به هم رسیدن در انتهای فیلم هامون هستیم، ولی بعضی وقت ها این پایان خوش سازی کارگردانان فیلم های ایرانی یه چیزی تو مایه های ریختن روغن مایع روی برنج فرد اعلای ایرانی می مونه که غذا رو هم از دهن می اندازه! راستی می دونستین بهترین پایان فیلم های ایرانی مربوط به فیلم "رگبار" بهرام بیضاییه؟ حالا برو "رگبار" رو ببین تا بعدش با هم بیشتر حرف بزنیم
×××
دیروز هم "ماهی ها عاشق می شوند" رو دیدم. در یک کلام دلنشین بود. اما شخصیت پردازی خیلی جالبی نداشت. اما فضای فیلم و لوکیشن رستوران آتیه باعث جذابیت فیلم شده بود
×××
پریروز هم (!) "زیر درختان زیتون" رو برای بار دوم و بعد از ده دوازده سال دیدم. باید اعتراف کنم در سکانس آخر فیلم همراه با موسیقیِ انتخابی اون لوکیشن، ناخود آگاه مشغول ریتم گرفتن شدم. شاید در طول فیلم کندیه ریتم فیلم گاهی اوقات از حوصله خارج بود ولی اگر بخوام به "زیر درختان زیتون" نمره بدم، قطعاً نمره اش زیر 17 نیست. هست؟
×××
از یه منبع نیمه موثق(!) شنیدم استاد شجریان قراره بیاد استرالیا برای کنسرت. از اون موقع هی دارم فکر می کنم که چی می شه اگه بشه کنسرته آخر هفته باشه و من هم آخر اون هفته کار خاصی نداشته باشم و بلیط (یا بلیت ما که نفهمیدیم کدومش درسته) هم گیر بیارم و کاری رو که هیچوقت تو ایران نکرده بودم اینجا بتونم بکنم. شده حکایت اون یارو که وایساده بود لب دریا با یه کاسه ماست و هی می گفت: اگه بشه چی می شه!؟ اگه بشه چی می شه!؟ بعد یکی میاد ازش می پرسه چی اگه بشه چی می شه؟ یاروی اولی (!) دوباره می گه: یعنی می شه من این کاسه ماست رو تو دریا خالی کنم و دوغ بشه؟ یعنی می شه؟ ولی اگه بشه چی می شه!؟
×××
هفته بعد نمایشگاه سالانه ماشین بریزبینه و من هم یه جورایی این هفته رو به عشق آخرش دارم می گذرونم. هر چند استرالیا و به ویژه گُلد کُست خودش به نوعی نمایشگاه ماشینه ولی اون زرق و برق و کاتالوگ های رنگ و وارنگ نمایشگاه چیزی نیست که بشه ازش به آسونی گذشت. می شه آقا؟ تو بگو!؟
×××
بازی های تنیس اوپن استرالیا هم دیروز تموم شد و هر چند که من امسال خیلی در گیر مسابقات نشده بودم اما دورادور خبر عادیه (!) پیروزهای راحت و قاطع راجر فدرر رو از این ور و اون ور داشتم. پریشب هم بازی فینال فدرر با گونزالس شیلیایی رو دیدم و خداییش همش در طول مسابقه به این فکر می کردم که عجب روحیه ای داره این گونزالس. بنده خدا هر چی آه و اوه می کرد نتیجه نداشت و فدرر عین هلو بازی رو برد و قهرمان شد. حالا همه اینا یه طرف این صداهای ناهنجار تنیسورها در کنار کف مرتب (!) حضار محترم هم یه طرف! باید اعتراف کنم با این که تنیس رو یک بار در دوران طفولیت اون هم فقط 10 دقیقه بازی کردم ولی وقتی پای تماشای بازی پیش میاد ول کنش نیستم که نیستم
×××
هر وقت حوصله داشتین یه سری به وبلاگ آقای دکتر همایون خیری بزنین. اونایی که می شناسش که می دونن چی می گم. به بقیه قول می دم اگه سر فرصت و مرتب مطالبش رو بخونن کم کم جزیی از زندگیشون می شه. نون قرض نمی دم ها! چون اصولاً اهل این برنامه ها نیستم. برو بخون ببین بد می گم؟
×××
حالا همه اینارو ول کن، حمید رو بچسب! بابا آقای شوهر خیلی مبارکه. حالا نمی شد یه ماه زودتر از این کارا می کردی که ما هم عروس خانومُ از نزدیک ببینیم؟