مانیا اکبری را با فیلم ده عباس کیارستمی
شناختم.
فیلمی متفاوت، روان، زیبا و شاید خسته کننده
برای کسانی که دنبال هیجانات کاذب در یک فیلم هستند.
آن موقع اسمش در ذهنم نمانده بود، طبیعی هم بود.
آن فیلم هنر بازیگری نمیخواست. ده کیارستمی یک انشاء بود، با امضای وی و مانیا
اکبری که تنها، خواننده آن انشاء بود، اما یک خوانندهی خوب.
سالها بعد، مانیا اکبری کاری کرد که نامش را برای
همیشه به خاطر بسپارم. پس از دوازده سال که هیچ از وی نشنیده بودم (نه برای کم
کاری او، که کم کاری خودم)، در اولین فیلم اکران شدهی جشنواره جوایز پردهی آسیا –
اقیانوسیه (Asia Pacific
Screen Awards) بدون آنکه
بدانم او کیست و تنها به خاطر موضوع جذابش فیلمش روانهی سینما شدم.
فیلم که چه بگویم؟
شعری توأم با تصاویری بدیع و جسورانه از او و دوست
مستند ساز اسکاتلندیش؛ مارک کازینز (Mark Cousins).
این دو در برداشتی آزاد از شعر تولدی دیگر استاد
فروغ فرخزاد، تلنگری زدند به افکاری که در ذهن تمام ما هست و ما به زور آن افکار
را زندانی کردهایم. بی مجال فرصتی برای خود نمایی آن که مبادا مردم خوششان نیاید.
مانیا اکبری با زبانی شاعرانه کاری کرد که
داریوش مهرجویی در طهران – تهران و نارنجیپوشان کرد، اما به سبکی دیگر. فرهنگ
سازی به معنای واقعیاش. بدون حاشیه و شیله و پیله.
مانیا اکبری از مهاجرت گفت، از دنیای تو خالی زندگی
در حاشیه خلیج فارس، از غم نهان و افسردگی مهاجران ایرانی در غربت و از اولین و
بدیهی ترین زیبایی هر انسان. همان انسانی که وقتی به دنیا میآید نه لباسی بر تن
دارد و نه آرایشی بر صورت، اما زیباست.
مانیا اکبری نامش را در ذهن من جاودانه کرد.
راحت و بی کلک، درست مثل فیلمش.