سه‌شنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۹۰

روزهای ترانه و اندوه، چه عنوان با مسمّایی

با صدای باران چشم‌هایم را باز می‌کنم. مثل هر روز و به عادتی که نمی‌دانم کی ترکش خواهم کرد، به سمت دیگر تخت می‌غلتم تا صبحم را با دیدن رویش آغاز کنم ... اما تصویری جز آن سه‌شنبه‌ی لعنتی را نمی‌بینم.

ساعتی بعد، از خانه بیرون می‌روم. باران قطع شده است و من قدم قدم به سمت ایستگاهِ هر روزِ اتوبوس‌های زرد مستطیلی می‌روم که همانند وانت‌های حوالی میدان شوش تهران، کارگران را بار می‌زنند و به مرکز شهر می‌برند.

توی راه طبق معمول روزهای بارانی، وقتی از مقابل خانه‌ی پلاک 189 می‌گذرم، گام‌هایم را کوتاه‌تر می‌کنم تا پشت سرم، سطح خیس و لغزنده‌ی ورودی آن خانه را نشانه نرود.

به حوالی ایستگاه هر روز اتوبوس‌های زرد مستطیلی، دختری که هر روز می‌بینمش، از ماشین خود پیاده می‌شود و چند گام جلوتر از من به سمت ایستگاه می‌رود. می‌دانم که دوباره بساط آرایشگریش را در اتوبوس پهن خواهد کرد و با هر تکان اتوبوس زیر لب غر و لند خواهد کرد که یعنی مگر نمی‌بینی خودم را بزک می‌کنم؟

اتوبوس 201 درست بعد از رسیدن من به ایستگاه، سر می‌رسد و کارگران میدان شوش در نهایت آرامش به سمت اتوبوس می‌روند اما رقابتی نهان برای زودتر سوار شدن بین‌شان است که جای دلخواه خود را در اتوبوس به دست آورند. من نیز به دنبال همه به عنوان آخرین کارگر میدان شوش وارد وانت (اتوبوس زرد مستطیلی) می‌شوم و در حالی که اتوبوس راه افتاده است، تلو تلو خوران به سمت انتهای اتوبوس می‌روم. تقریباً تمام صندلی‌های دو نفره‌ی اتوبوس با تک سرنشین‌هایی که انگار از هم متنفرند، اشغال شده است. چند ردیف مانده به آخر اتوبوس چشمم به دخترکی دیگر می‌افتد که مطمئناً اگر 10 سال جوانتر بودم و مجرد، کنارش می‌نشستم! از کنار آن دخترک که ناخودآگاه به یادم می‌آورد "درک زیبایی درکی زیباست"، می‌گذرم و تنها دو-صندلی اشغال نشده‌ی اتوبوس را از آن خود می‌کنم.

هنوز به ایستگاه بعدی نرسیده‌ایم که صدای زیپ کیف دخترک هر روزِ ایستگاهِ هر روز، گواهی می‌دهد که تا لحظاتی دیگر آمیخته‌ای از ژلاتین و فلس ماهی و رنگ روغنی قرمز بر لبان بی حال وی خواهد نشست.

"بهرام پائیز" در گوشم "غم تنهایی" فریدون فروغی را بازخوانی می‌کند و در حال گوش دادن به وی مشغول قضاوت کردن در مورد کارمندان (کارگران میدان شوش) دور و بر خودم هستم. در واقع این کاری‌ست که اکثر مسافران در طول سفر کوتاه و ملال‌آور خود انجام می‌دهند. به محض این که اتوبوس از حرکت باز می‌ایستد، مسافران به ماشین کنار اتوبوس سرک می‌کشند، بی‌آنکه هدفی داشته باشند درست مثل من.

کم کم غرق در افکار خود می‌شوم که چرا هر روز مثل یک برده به کاری می‌پردازم که حتی سر سوزنی به آن علاقه ندارم. اما درست در همان لحظات انقلاب درونی، اس‌ام‌اسی می‌آید که حاوی گزارش شماره‌ی حسابم است و به یادم می‌آورد که حتی اگر یک روز به بردگی تن ندهم، قسط خانه‌ام عقب می‌افتد!