دوشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۸

او که بی‌دليل مرا به درآمدنِ آفتاب اميد می‌دهد، ابلهِ دلسوزِ ساده‌ای‌ست که نمی‌داند، نوميدی سرآغازِ دانايیِ آدمی‌ست

اول؛ انگار هزار کبوتربچه‌ منتظر در پسِ چشمهات، دلواپسی مرا می‌نگريست!
تا حالا شده از دیدن بعضی صحنه‌های به ظاهر معمولی در فیلم‌ها رنجیده بشی؟ خنده‌داره، نه؟ ولی وقتی هنرپیشه‌ای رو به هر دلیل دوست داشته باشی، حس خاصی نسبت به اون هنرپیشه داری. بچه که بودم (نه که الان نیستم!)، یادمه همیشه آخر فیلم Butch Cassidy and The Sundance Kid (مردان حادثه جو)، ناراحت می‌شدم که چرا رابرت ردفورد و پل نیومن کشته می‌شن!
حالا بعد از این همه سال و بعد از دیدن دوازده فیلم مختلف از ژولیت بینوش که با فیلم آبی کیشلوفسکی شناختمش و کم کم شیفته شخصیتش شدم، از دیدن برهنگی‌های تنش در فیلم Breaking and Entering به هیچ وجه حس خوشایندی نداشتم!
گفتم که خنده‌داره!
×××
دوم؛ من از حدیث دیو و دوری از دیدگان تو می‌ترسم ری‌را
تا حالا شده از حادث شدن یک اتفاق و یا انجام یک کار، بد جوری پشیمون شده باشی و هیچ راه برگشتی هم براش نباشه؟ اگر جوابت به این سوال منفیه، خیلی کارت درسته، ولی دوباره فکر کن!
×××
سوم؛ به زودی آن خبر سهمگين، به باغ بی‌آفتاب اين ناحيه خواهد رسيد
تا حالا شده بشینی حساب کنی چقدر از عمرت رو مشغول درس خوندن بودی و بعدش حدس بزنی که با توجه به شرایط فعلی خودت، چقدر ممکنه زنده بمونی تا بتونی از درسی که خوندی استفاده کنی؟ من 22 سال از 31 سال زندگی خودم رو مشغول درس خوندن بوده‌ام و احتمالاً 3 سال دیگه هم خواهم بود! تا همین الان شده 71 درصد از کل عمرم! آخرش که چی؟
×××
چهارم؛ اين ساعت ديواری، با آن آونگ هزارساله‌اش، نمی‌گذارد از خواب تو، به آرامی سفر کنم!
تا حالا شده یه چیزایی بنویسی و بعدش که می‌خونیشون احساس کنی که چقدر نوشته‌هات آغشته به غمه؟
ولی به قول پائیز از وبلاگ نوشتن همین درهم نوشتن رو دوست دارم٬ انگار که دارم با خودم زمزمه می‌کنم ... حالا یه بار شاده و یه بار ناشاد!
×××
پانوشت: همیشه حول و حوش همین حالا، هی هوای هپروت داشته‌‌ام ... همین خوب است ... همین خوب است ...