جمعه، مهر ۲۶، ۱۳۸۷

من خودم لاکچری ام

درود و صد درود بر ژنرال بی یال کوپال
ژنرال مدت فراخی است که از ما یادی نمی کنی و ما نیز هم! الغرض، انگاشتیم که دو سه خطی برایت قلم فرسایی کنیم و سفره مبسوط دل حجیممان را روی پهنه مانیتورت بگسترانیم!
ژنرال! خردک زمانی است که تکیلفات مکتب خانه را به محضر ملاّی چشم تنگمان ایمیل نموده ایم و دیشب را با آرامش سر بر بالشتکمان نهادیم! و من باب پاداش هم برای جناب خودمان نوشابه ای انرژی زا باز نمودیم و به دنبال یک توپ گرد و سپید، دقایقی دویدیم!
ژنرال! از اوضاع و احوال تو بی خبر نیستیم اما خودت که بهتر می دانی، روزمرگی هایمان بلای جانمان شده و اسباب خجالت وجدان را فراهم نموده! اما می دانیم که چند هفته پیش تا مرز اُردنگی خوردن هم رفتی و فقط با فتح دژ "اکبر اوتی" بود که توانستی مدال هایت را بر سینه نگاه داری! گفتیم سینه، فلذا بد ندیدیم که یادی از سینه سپر کردن رفیق گرمابه ات "علی" در خلال
مصاحبه مطبوعاتی تو بکنیم! ... که خوب الان کردیم!
ژنرال! آن علی گفتن و کرشمه ابروهایت در واکنش به اعتراض یکی از مخبران عنقریب ما را تا سرحد مرگ ترساند و بعد که دوباره دیدیمش خنداند!
ژنرال! از ما به تو نصیحت! دم پر این شهریار قرن بیست و یک نگرد که حکایتت با او حکایت آن مور است روی گردن یک پیل که مورهای ابله روی زمین، با هیجان فریاد بر می آوردند: "خفش کن خفش کن!"
ژنرال از تو نگاشتن را همین جا کورتاژ می کنیم و باز می گردیم کنار سفره دلمان!
ژنرال اگر از امراضمان بخواهیم برایت بگوییم، خبر تازه ای نداریم به جز دمیدن گاه به گاه صور اسرافیل در گوشمان! فلمثل حالمان خوب است و نشسته ایم و مشغول تناول هستیم که ناگهان بیل بیلکی در گوشمان جا به جا می شود و سرمان را به رقص سماع وا می دارد! اما این تازه اول نمایش است، زیرا که لحظاتی بعد، چنان صدای همه چی در گوشمان ورطه می اندازد که نپرس! مخلصش این که اگر پشّه ای از اطراف و اکنافمان پر بکشد، چهار چنگولی روی زمین پهن می شویم از ترس غرش بالهایش که مثال جنگنده های هیتلر مرحوم است!
ژنرال! آخرین بار که برایت نوشته بودیم، اوقات بس مفرحی در حوالی دریا کنار داشتیم و قدرش را نمی دانستیم! اما اخیراً سرایمان را به رسم اجاره تحویل داده ایم و از دریا کنار هجرت کرده ایم به بلاد بریزبن! خودمان را وامدار دیگران نموده ایم و دخمه ای را به چند اشرفی در هفته فراهم نموده ایم که به جز یک منظره غلط انداز چیزی ندارد که ندارد! اما این عاقبت کار نیست! زیرا که این هجرت مسبب آن شد تا پیشه مان را نیز عوض کنیم و از بلدیه دریا کنار به بلدیه بریزبن نقل مکان نماییم!
ژنرال! بلدیه بریزبن نگو که همانا قبرستان شادتر از اینجاست! ژنرال اینجا با مشتی آدم آهنی همکار هستیم! در تمام روز به جز صحبت در مورد کارهای بلدیه با هیچ کسی از احوالاتمان نمی توانیم سخن بگوییم!
ژنرال عریضه مان دارد طویل و طویل تر می شود و شما هم که گرفتاری. پس نامه را همین جا به اتمام می رسانیم و پیش از خداحافظی سخن نغزی از یکی از همراهان برایت نقل می کنیم که شبی با اعتماد به نفسی خیره کننده اذعان داشت: "من خودم لاکچری ام!"
سایه مان بر سرت مستدام
فربه گی هایمان را ببوس