پنجشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۷

تو مپندار که خاموشی من، هست برهان فراموشی من

هی ببین کی اینجاست! بابا خودمو می گم بی خودی به دور ورت نگاه نکن! بیش از یک ماه از آخرین نوشته ام گذشته و این نشون می ده که کم کم من هم مثل حسین رضازاده، دارم به پایان دوران قهرمانی نزدیک می شم! واقعاً روزهای پر ترافیکیه این روزها! ا
پرده اول؛ وقتی درخت در راستای معنی و میلاد بر شاخه های لخت، پیراهن بلند بهاری دوخت، با اشتیاق رفتم به میهمانی آینه؛ اما دریغ! چشمم چه تلخِ تلخ پائیز را دوباره تماشا می کرد. ا
خسرو شکیبایی هم رفت. بی حرفی از ابهام و آینه! شکیبایی رو دوست داشتم و خواهم داشت نه تنها به خاطر به هنر بازیگریش، بلکه به خاطر خود خواهی خودم. به خاطر شبهایی که با صدای او، اشعار سید علی صالحی و محمدرضا عبدالملکیان ذره ذره در وجودم جای گرفتند. شکیبایی را دوست دارم به خاطر حجم سبزی که نقش به یاد ماندیش در خانه سبز به زندگیم داد. دوستش دارم به خاطر کاغذ بی خط ناصر تقوایی که با هنر او دیدنی تر شد. شکیبایی را دوست داشتم و خواهم داشت. ا
پرده دوم؛ کابوکی! ا
دیشب خانواده هنرمند کامکارها در بریزبن کنسرت داشتند. پیش از این کنسرت هایی که در بریزبن برگزار شده بود همه متعلق به خواننده های ایرانی مقیم لوس آنجلس بود. اون کنسرت ها خوب بودند و در لحظه اجرا خیلی لذت بخش. چون می شه همگام با خواننده فریاد زد و رقصید. اما کنسرت کامکارها متفاوت بود. باید اقرار کنم که علی رغم علاقه ام به موسیقی سنتی، پیش از این از سبک کار کامکارها لذت نمی بردم. ولی اجرای کم نقص و پر احساس این گروه خیلی روی من تأثیر گذاشت. تک تک اعضای گروه هشت نفره کامکارها دیشب عالی بودند و خوب مطابق معمول بیژن کامکار چیز دیگه ای بود! کنسرت از دو بخش فارسی و کردی تشکیل شده بود. در بخش فارسی، بیژن کامکار به نوازش رباب بسنده کرد. هر چند که گهگاهی هم خوانی می کرد و یک بار هم دستی به دف برد. در بخش فارسی کنسرت، صبا کامکار برادر زاده بیژن، با صدای زیبا، فریبنده و دلنشینش واقعاً شاهکار کرد. اما در بخش کردی بیژن هنر خودش رو نشان داد و با نواختن دف و خواندن به زبان کردی، اجرای کنسرت رو به اوج خودش رساند. با نگاهی به چهره پر احساسش به راحتی می شد به عمق نفوذ موسیقی و شعر در بیژن پی برد. به نظر من بیژن کامکار آواز نمی خواند، معاشقه می کرد. ا
هر چند که از خود بی خود شدنِ (و یا حوصله سر رفتگی) یکسری از تماشاگران و تبدیلشان از تماشاگر به رقاص، ابهت کنسرت را شکست، اما بی اغراق این اجرای کامکارها جاودانه بود. ا
پرده سوم؛ فربه ای که ده کیلومتر دوید! ا
ماجرا از اینجا شروع شد که شخصی به شدت چسبناک در محل کار به همکارها گیر داد که به عنوان یک برنامه تیمی همه باید در مسابقه دوِ ماراتن گلد کست شرکت کنیم. بهش گفتم آبجی دور مارو خط بکش! من از ماشین تا آسانسور به زور راه می رم چه برسه به دو ماراتن. اون هم ده کیلومتر! اما چون چسبناکی همکار محترمه به شدت کارساز بود، بنده صرفاً جهت کاهش شر ایشون گفتم باشه! پیش خودم گفتم حالا دو ماه مونده تا مسابقه، بالاخره یه جوری می پیچونمش! اما چشمت روز بد نبینه که این خانوم چسبناک ول کن معامله نبود! خلاصه این که اینجانب با نود و دوکیلو چربی مجبور به دویدن شدم! اما خدا رو شکر این فوتبال بازی کردن و عادت داشتن به استارت های سریع، بالاخره به دردم خورد. چون در شروع ماراتن مثل همه داشتم نرم نرم می دویدم و این نرم نرم دویدن واقعاً کُشنده بود! بنابراین تصمیم گرفتم که به جای نرم نرم دویدن، به طور متناوب سریع بدوم و راه برم! جواب هم داد اتفاقاً! اما بدبختی اینجاست که چسب عزیز حالا خوشش اومده و می گه ساله بعد در ماراتن بیست و یک کیلومتر شرکت کنیم! امری باشه؟
پرده آخر؛ روزهای آخریست که در گلد کست هستیم. به زودی بار دیگر به بریزبن بر می گردیم! همین! ا