خودش شروع کرد به حرف زدن. خسته بود. کم امید بود. اما خدا رو آخر هر جمله ای که می گفت شکر می کرد. می گفت: صبح رفته بودم دیدن مادرم. بهش نگفتم می خوام بیام اینجا. گفتم مادر! من امروز می رم امامزاده صالح. برات دعا می کنم ... الهی شکرت ... می گفت: ظهر رسیدم تجریش. تا عصر امامزاده صالح بودم تا وقت اومدنم شد. اینارو وقتی می گفت که نشسته بود منتظر آژانس و ذره ذره یه گوشه از سفره خونین دلشو باز می کرد. فردای اون روز تازه فهمیدم به خاطر سرطان پستان، ده یکی از سینه هاش رو هم از دست داده. می گفت: اگه می شد با اون خانوم تا تجریش می رفتم دیگه الان مزاحم شما نبودم. خودم هم زودتر می رسیدم خونه. آخه می دونی شده دم صبح هم که شده باید برم خونه. همین که لای در رو باز می کنم، دختر بزرگه سرشو بر می گردنه و می گه: مامان چقدر دیر اومدی!؟ اینارو که می گفت هنوز داشتم جمله قبلیش رو هضم می کردم. درسته که پول آژانس رو بهش داده بودن ولی ترجیح می داد با تاکسی بره خونه که خرجش کمتر بشه. دوباره ادامه داد: پسر کوچیکه رو یه هفته از مدرسه اخراج کردن. حالا باید برم التماس کنم بذارن برگرده. گفتم: چرا؟ گفت: آخه کره خر رفته زیر ابروشو ورداشته. می دونین بالای شهر این چیزا مهم نیست ولی اونجاها که ما می شینیم، اینطوری نیست. وقتی فهمیدم بهش گفتم کره خر کثافت آخه برا چی این کار رو کردی؟ گفت: آخه ندیدی پسردایی موهاشو رنگ کرده بود؟ خوب منم می خواستم ابروهامو ور دارم! گفتم: خوب تو هم موهاتو رنگ می کردی آخه ذلیل مرده. بعد دست های زمخت و زبرشو رو هم کشید. همزمان با صدای خش خش دستاش گفت: ... الهی شکرت ... آژانس که اومد با این که خوابم می اومد، با این که هیچ حرفی برای گفتن بهش نداشتم، ته دلم ناراحت بودم که داره می ره. دلم می خواست بهم یاد بده چه جوری اینقدر صبوره. چه طوری با همه مشکل شکر خدا از از زبونش نمی افته. انگار مشکلات زندگی ازش یه فرشته ساخته بود. آروم و شاکر. با صفا و مهربون. یه مادر فدارکار
... خیر پیش مادر ...
... خیر پیش مادر ...