دوشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۱

حالا دیگر دیر است


همیشه همون حوالی چراغ قرمز اول می‌دیدمشون. گاهی اینوره چراغ و گاهی هم آنور. چند تا بودن، درست مثل یک خانواده. دو سه تا جوجه اردک و دو تا اردک بزرگ. بعضی روزا یکی از اردک بزرگا نبود. با این‌که همیشه این خانواده‌رو اول صبح که می‌رفتم سر کار می‌دیدم، خوشحال می‌شدم از این‌که مردم (حتی با تمام گرفتاری‌های احمقانه‌ی امروزی)، به محض دیدن این اردک‌ها ترمز می‌کردند و حق تقدم رو به ساکنین قدیمی‌تر محله‌مان می‌دادند. ولی امروز صبح یک نفر حق تقدم رو به اردک‌های محله نداده بود انگار. به همین سادگی!
و من ضجه‌ی اردک دیگر را ‌دیدم و شنیدم که در کنار جفتش له شده‌اش، بانگ برافراشته بود ویقین دارم که چیزی می‌گفت که ما انسان‌ها قادر به فهمش نیستیم. من ایستادم اما. صدای بوق ممتد ماشین پشت سری‌ام را با بی‌اعتنایی پاسخ دادم. پیاده شدم و به طرف دیگر خیابان رفتم. برای اندک بخت نجات اردکی که روی آسفالت پُکیده بود. اردک دیگر بال‌هایش را باز کرد و به قصد حمله (دفاع) به سمتم آمد. به او هم اعتنا نکردم. دوست داشتم، برای یک بار هم که شده در زندگی جان یک موجود زنده‌ی دیگر را نجات بدهم. اما دیر شده بود. خیلی دیر ...
و من تمام روز به این فکر می‌کنم که ای‌کاش چند دقیقه، فقط چند دقیقه زودتر از خواب برخاسته بودم.