صدای قوقولی قوقوی خروس الکترونیکی موبایلم، بهم میگه ساعت 4 صبحه. باید به خواب کوتاهم پایان بدم و عازم راه دور لندن شوم. ماشین سفید کرایهای، از دیروز جلوی در آمادهی خدمت بوده و حالا وقتش رسیده که به خدمتش برسم! خنکای دم صبح و دانههای شبنم روی چمنهای نامرتب خانه، ناخودآگاه میبرَدَم به بامدادان چالوس و نمکآبرود. ...
چمدانهای مملو از لباس را برای آخرین بار وزن میکنم و به سمت ماشین میروم. اولین چیزی که توجهم را جلب میکند، اینست که پرندگان بیحیای کوچه، پیش از من ترتیب ماشین کرایهای سفید را دادهاند!
ساعت را نگاه میکنم؛ پنج و ده دقیقهی صبح دوشنبه بیست و شش سپتمبر. میدانم برای رسیدن به لندن، چیزی حدود چهل ساعت باید حیران هواپیما و فرودگاه باشم.
پرواز که شروع میشود، اولین چیزی که توجهم را جلب میکند زیبایی مهمانداران قرمزپوش هواپیماست! حتم دارم که Selection Criteriaی خیلی دشواری دارند! خدمهی هواپیما مرا امیدوارم میکنند که حتی اگر سقوط کنیم، لااقل در برزخ با هم هستیم! آنها که حوریاند که قطعاً میروند به بهشت، ولی برزخ را عشق است!
جلوییمان در پرواز مرد بسیار مرتب و تمیزی است! البته مقادیر قابل تأملی از گوشوارههای ریز و طلایی روی قسمت فوقانی گوشش نصب کرده که مرا به یک جمع بندی ظاهری میرساند. تمیز و مرتب بودنش، گوشوارهها و البته عینک بسیار ظریفش فلاشر میزنند که Same Sex را عشق است!
یک ردیف جلوتر از او، مرد میانسال استرالیاییای است همراه با یک زن و شوهر مالزیایی، که ونگ ونگ بچهی شیرخوارهشان، صحه میگذارد بر این که کاندوم، اختر تابناک علم پزشکی است! نمیدانم چطور است که همیشه در یک پرواز باید دست کم یک بچه شیرخواره باشد و حتماً هم نشسته باشد در دو قدمی من!
من در صندلی کنار راهرو نشستهام، کسی که در صندلی کناری من از طرف راهرو نشسته، یک خانوم مسن آسیایی (احتمالاً چینی، صرفاً بر حسب آمار) است! او دارد از استرالیا میرود به مالزی اما دریغ از یک کلمه انگلیسی! البته من که شاکی نیستم! چرا که هر بار که او به چیزی نیاز دارد، مهماندارها چند دقیقهای باید کنار او بایستند تا متوجه شوند او دقیقاً چه میخواهد!
هشت ساعت پرواز گلدکست به کوالالامپور را با چرتهای نصفه و نیمه، غذاهای بیمزهی هواپیما، پر کردن برگه ورود به مالزی (که ناقص پرش کردهام) و میزان متنابهی بازیِ اَنگری بِردز (Angry Birds) سر میکنم. کوالالامپور مثل همیشه گرم و مرطوب است! به محض ورود به گمرک فرودگاه، رفتار مسؤولان و مردمی که انگار از همهی دنیا یک نماینده در فرودگاه دارند، بلافاصله به یادم میآورد که اینجا مالزی است! آمریکای مسلمانان! کشوری که حتی پرچمش عاریهایست! در واقع همین پرچم مالزی گویای خیلی از حقایق است! پرچمی که کپی پرچم آمریکاست، اما به جای ستارههای پرچم، علامت و ماه و ستارهی مسلمانان نقش بسته است! اینها تفکراتی است که در معطلی یک ساعتهی گمرک مالزی در ذهنم مینشیند. اما در عین حال دیدن مردم خسته و بیحوصله هم جذابیت خودش را دارد! بی اغراق بیشتر از پانصد نفر در صفی مارپیچ به پهنای پنج – شش نفر در هم لولیدهاند. وقتی ما به سالن گمرک رسیدیم، انتهای صف مارپیچ، صاف شده بود و کشیده شده بود تا نزدیک پله برقی! چشم میاندازم. از چهارده باجه کنترل، تنها 5 باجه برای زدن مهر ورود فعال است! پیش خودم میگویم، حتماً بقیهی باجهها را باز میکنند تا مردم خیلی معطل نشوند. اما خیالم باطل است! معطلی پاره تن مسلمانی است! وگرنه چه لزومی داشت، که روزی پنج مرتبه کار و زندگی را تعطیل کنند و بانگ برآورند که خدا یکی است و شعبه ندارد! در ضمن پس از فروش هم پس گرفته نمیشود!
غرق در این افکارم که زنی (احتمالاً از نژاد لاتین) در نهایت خونسردی میآید از کنار ما عبور میکند و تا جایی که میتواند در صف جلو میرود و بعد شروع میکند به سر چرخاندن که یعنی مثلاً من دارم دنبال همسفرم میگردم! زن دیگری که از لهجهاش مشخص است استرالیاییست هاج و واج او را مینگرد و و در حالی که بچهی شیر خوارهاش در بغلش است، زیر لب به شوهرش غر میزند که چرا این خانومه رفت جلوی ما؟ شوهرش اما، که او هم دستش بند است به بچهای بزرگتر، با بی اهمیت نشان دادن قضیه، میخواد به زنش بفهماند که حالا 500 نفر نه و 501 نفر! چه فرقی دارد؟
در شش و بش 500 و 501 بودم که مأمور انتظامات گمرک با زبانی که 90 درصدش مالای بود و فقط مالزیاییها میفهمندش، و 10 درصد انگلیسیای که بعید است کسی بفهمدش، بر سر مردم فریاد میزند و با دست اشاره میکند که یعنی بچپین توی هم! مردمی که به حقوق هم احترام میگذارند، نمیخواهند بچپند توی هم، چون در این صورت صف را بهم میزنند و از نفر جلویشان جلو میافتند، اما اصرار تهدید آمیز مأمور گمرک مجبورشان میکند که بچپند توی هم!
حالا دیگر نیم ساعتی میشود که در مخمصهی صف پیچ در پیچ گمرک مالزی اسیر شده ام! اما در یکی دو دقیقهی قبل بارها نفر پشت سریام از پشت چمدانش را به پایم کوبیده. پیش خودم میگویم لابد او هم مثل من، کلافه شده است. به روی خودم نمیآورم. اما دوباره او با چمدانش پای مرا هدف میگیرد. صف دو سانت دو سانت جلو میرود. زن پشت سری چمدان کوب (!) حالا به خیال خودش زرنگی کرده و از ما جلو زده است! اما زن کوتاه قد آسیاییای کنار من، که معلوم نیست جلوی من است یا پشت من (به همان دلیل چپاندگی)، شاکی میشود! با زبانی که احتمالاً چینی است (صرفاً بر حسب آمار) غرغری میکند و با دست، زن چمدان کوب را عقب میکشد تا سرزمین اشغالی خود را باز پس گیرد! این کش و قوس به طرز بسیار نامحسوسی تا رسیدن به خط قرمز قبل از خاکریز باجههای گمرک، ادامه دارد! در میانههای این کش و قوس نگاهم به پاسپورت زن چمدان کوب میافتد و با دیدن نام کشور مسلمان اندونزی بر روی جلد قهوهای گذرنامهاش، تا حدود زیادی قانع میشوم، که تقصیر خودش نیست! به باجه که میرسم، صورت عبوس و اخم آلود مأمور گمرک مرا به شک میاندازد که شاید خلافی کردهام و خودم بی خبرم! مردک مزدور گمرک، با لحنی غیر دوستانه از من میخواهد که انگشتهای نشانهام را برای انگشت نگاری رو دستگاهی مملو از اثر انگشت، بگذارم! مطمئن نیستم که اثر انگشتی که از من میگیرد، منحصر به من است یا کلاً ملغمهایست از تمام اثرات انگشت روی دستگاه! دلم میخواهد به او بگویم که بد نیست وسط اون اخمها و سگرمهبافیهایش یه دستمالی هم به این دستگاه اثر انگشت گیری بکشد! اما بی خیال میشوم! منتظرم که به برگه ورودی که ناقص پرش کردهام گیر بدهد! پیش خودم میگویم نکند به خاطر این مرا به انتهای صف برگرداند؟ در همین افکارم که صدای "تاقّ" اثابت مهر ورود بر روی صفحهی گذرنامهام مرا به خودم میآورد. پیش خودم فکر میکنم، مردک مزدور گمرک تنها کارش را (که همان کنترل مرز مالزی است) هم درست انجام نمیدهد!
چمدانها را که تحویل گرفتیم، چند ساعتی معطلی داشتیم تا پرواز بعدیمان. Duty Free فرودگاه، مثل همهی دنیا پر است از مشروب، لوازم آرایش، سیگار و شکلات! و بهترین جا برای مرگ تدریجی زمان و مرگ ناگهانی پول! گرما و رطوبت و بوی عرق زیر بغل حرف اول را در فرودگاه میزند! بعد از کمی این طرف و آن طرف رفتن، پریز برقی پیدا کردهایم که موبایلهایمان را شارژ کنیم. هنوز دو دقیقه نگذشته که مردی قد بلند با پیراهنی بنفش به سراغمان میآید و با انگلیسی دست و پا شکستهای (مثل خود من)، میپرسد که پریز برق کار میکند؟ به چهرهاش میخورد عرب باشد. به او میگوییم که کار میکند. مرد قد بلند تشکر میکند و میرود. من کمی آنطرفتر نشستهام روی اولین صندلی از سه صندلی به هم چسبیدهای که پسری آسیایی (احتمالاً چینی بر حسب آمار!) روی صندلی سوم آن نشسته بود. زن میانسال آسیاییای (احتمالاً چینی بر حسب آمار!) با چرخ دستی چمدانهایش میآید روبروی ما میایستد، نگاهش که میکنم بی حرفی تنها با اشاره دست و سر به من میفهماند که ترجیح میدهد به جای نشستن میان ما، روی صندلی کناری بنشیند و این یعنی من باید یکی بروم آن طرفتر!
موبایل من هنوز در نوبت است تا شارژ شود. موقعیت خوبی است که کتابی را که بیش از یکسال است میخواهم بخوانم و نخواندمش، بخوانم.
"کافه پیانو" نوشتهی فرهاد جعفری.
پارسال که ایران بودم، با شاهین رفته بودم شهر کتاب نیاوران و "کافه پیانو" تنها کتابی بود که بدون شناخت قبلی از خود کتاب یا حتی نویسندهاش خریده بودم. یک جورایی هم اسمش، هم طراحی روی جلدش و هم بریدهای از متن کتاب که پشت جلدش چاپ شده بود، مرا شیفتهی خود کرده بود. درست مثل کتاب "نیمهی غایب" که ده سال پیش دیدمش، خریدمش، خواندمش و هنوز به آن فکر میکنم.
چند صفحهی اول کتاب پائینتر از حد انتظارم بود، اما هر چه گذشت، داستان "کافه پیانو" جذابتر شد. به نظرم "کافه پیانو" از آن دسته کتابهایی که باید ذره ذره خواند. باید مثل یک سریال از آن لذت برد نه مثل یک فیلم. امیدوارم تا انتهای کتاب نظرم عوض نشود!
در گیر و دار "کافه پیانو" بودم، که گفتگوی دو ایرانی توجهم را به خودش جلب کرد. دختر و پسری بودند که آمدند درست کنار ما نشستند. هر دو حتی اگر حرف هم نمیزدند، نور بالا میزدند که ایرانیاند! درست مثل من. مثل اکثر ما ایرانیها. دخترک ظاهری ساده داشت. شلوار جین کم رنگ همراه با پیراهنی چهار خانهی زرد و سبز که بیشتر تیپش را پسرانه نشان میداد! موهای بلند قهوهای روشنش بسیار آشفته بود. معلوم بود که با بی حوصلگی، برای مهار آشفتگیشان کشی بر کمر موها بسته بود. این هم از آن معضلات زندگی زیر مقعنه است که روح زیباگرایی را زیر آن پارچههای مکدر سیاه، به گروگان گرفته است.
پسرک هم ظاهرش بسیار ساده بود. تی شرت آستین کوتاه قهوهایی که راه راه افقی کرم داشت. شلوار پارچهای مشکی، کفش مشکی مردانه و صد البته جوراب سفید! گفتگوی این دو که ظاهراً یکدیگر در راه را شناخته بودند، ناخودآگاه مزاحم لذت بردن از جملات زیبای "کافه پیانو" میشد. دخترک برای اولین بار بود که از ایران آمده بود بیرون و راهی نیوزیلند بود تا ادامهی تحصیل بدهد و پسرک را یافته بود که یکسالی میشد در نیوزیلند مشغول تحصیل بود. اولش به "شما تونستین دیشب راحت بخوابین" گذشت و این نشان میداد که احتمالاً شب را در فرودگاه سپری کردهاند و منتظرند تا از مالزی به نیوزیلند بروند. دخترک نگران بود و بیش از هر چیز هزینه زندگی او را نگران کرده بود. پسرک هم همان راه کارهایی را ارائه میکرد که همهی ما به تازه از ایران آمدگان ارائه میکنیم و ادعا داریم که ما میدانیم چه کار باید بکنیم ولی در واقع نمیدانیم!
در تلاطم "کافه پیانو" و گفتگوی تکراری دو دانشجوی ایرانی بودم که مرد قد بلند بنفشپوش سر رسید و وقتی شروع کرد فارسی صحبت کردن، تازه متوجه شدم که هر دوی ما وقتمان را تلف کرده بودیم و زور زده بویدم انگلیسی با هم حرف بزنیم.
یکی دو ساعت دیگر مانده تا پرواز به پاریس. موبایل من هنوز در حال شارژ شدن است و زن میانسال آسیایی (احتمالاً چینی بر حسب آمار!) هم همانجا نشسته. موبایلش زنگ میخورد و او شروع میکند به صحبت کردن به زبانی غیر از چینی. احتمالاً تایلندی یا ویتنامی. اینجاست که میفهمم با این که یک چهارم جمعیت دنیا چینی هستند، هر صورت پَخِ زرد پوستی که چشمهای تنگی دارد لزوماً چینی نیست بر حسب آمار! میخواهم چرخی در فرودگاه بزنم، اما موبایلی که باید فرمانبردار من باشد، به من امر میکند که اگر میخواهی در 14 ساعت پرواز به پاریس همراهت باشم، باید شکم مرا پر از برق مالزیایی کنی! زن میانسال تایلندی (شاید)، صحبتش تمام شده. در اثر ساعتها کنار هم نشستن، اعتمادی متقابل بین ما برقرار شده است و این از ویژگیهای ما آسیاییهاست! به روش خودش به جای صحبت کردن از ایما و اشاره استفاده میکنم تا از او خواهش کنم چند دقیقهای حواسش به موبایلم باشد تا من برم و برگردم. سرش را به علامت تأئید تکان میدهد؛ یعنی که برو من هستم! موبایلم را میگذارم لای "کافه پیانو" سرِ فصل "چقدر این غیر مترقبه بودنها قشنگ است" و میروم.
نزدیک پرواز است. پروازی طولانیتر از این به یاد ندارم. چهارده ساعت در هواپیما، معادل چهل ساعت است! رعد و برق و باران همیشگی کوالالامپور، شرایط پرواز را سختتر خواهد کرد. وارد هواپیما که میشوم، متوجه میشوم که وسط صندلیهای ردیف وسط قرار دارم! معنی و مفهوم آن این است که چهارده ساعت زندانی خواهم بود! صندلی کناریم هنوز خالی است و ترجیح هم میدهم که خالی بماند. دو دقیقهی بعد، دختری به سمت ردیف ما میآید، زیر لب میگویم این هم از همسفر ما! تشخیصم درست است. دختری با موهای روشن. لاک ناخن دست و پایش سیاه است و رنگ و رو رفته. در کش و قوس همین بررسیهای خاله زنکی هستم که از فرط خستگی از هوش میروم. فقط یکبار از خواب میپرم. همان دقایق ابتدایی پرواز است که هواپیما مثل چاقویی که زیر پوست برهای میافتد و آنرا جر میدهد، ابرها را میشکافد، تا بر فراز آنها آرام گیرد. ابرها اما با رعد و برقشان به مقابله میپردازند. هواپیما چندین متر به پائین رها میشود و من با جیغ مسافران از هوشیاری ابتدای خواب، به گیجی ابتدای بیداری پرتاب میشوم. اما خواب بر بیداری میچربد و من دوباره بیهوش میشوم.
پرواز چهارده ساعتهی کوالالامپور به پاریس به شدت بیحوصلهام کرده. نمیدانم اگر "کافه پیانو" را نداشتم، که ذره ذره بنوشمش، چگونه از پس این پرواز بر میآمدم! دختر فرانسوی بغل دستیام مرا به یاد لودوین سَنیه (Ludivine Sagnier) در فیلم Crime d'amour میاندازد. صورتی یخی با عینکی به مراتب سکسیتر از صاحبش! موهای فرفری نامنظمی که پس از خواب روی صندلی هواپیما، وحشیتر هم شده است! اما از سلیقهی فیلم دیدنش خوشم میآید. Midnight in Paris آخرین شاهکار استاد وودی آلن. خودم البته هنوز فیلم را ندیدهام. اما مگر میشود از وودی آلن انتظاری غیر از شاهکار داشت؟
بالاخره به پاریس رسیدیم. خوان آخر راه دور لندن است که خوان خوشایندی است. مسافت کوتاه پاریس تا لندن را کنار مسافری از شیلی سپری میکنم. او کنار پنجره نشسته و من در صندلی میانی. از قضا او هم شبیه یک هنرپیشهی دیگر است! او شبیه کاتالینو سندینو مورنو (Catalina Sandino Moreno) است! نمیدانم من فقط اینطوری هستم یا بقیه هم با دیدن چهرههای جدید فوراً در حافظهی خود دنبال شخصی مشابه میگردند! شَبَه کاتالینو از مسافت 15 ساعتهی شیلی تا لندن شاکی بود، اما همین که فهمید من نزدیک به 42 ساعت است بریزبن را ترک کردهام تا به لندن برسم، کمی خوشحال شد!
"کافه پیانو" به انتهایش رسیده است و من با اینکه کلاً از آن خوشم آمده، انتظار پایان زیباتری داشتم. انگار "فرهاد جعفری" سر امتحان انشاء بوده و وقت کافی برای جمع کردن داستان زیبایش نداشته است!
شَبَه کاتالینو برای ادامهی تحصیل به لندن میرفت و اول راه یک دورهی جدید در زندگیاش بود. من اما در انتهای راه دور لندن، خرسند از رسیدن، ترجیح میدادم به بازگشت آلوده به روزمرگیام فکر نکنم ...