اول: دخترونه؛
برای من همیشه بهترین روزهای سال همین روزهای قبل از نوروز بوده. حالا خیلی مهم نیست که کجا باشم، حتی اینجا در استرالیا و در آستانه پائیز، حال و هوای من بهاری است!
دوم: خیلی دخترونه؛
عید برای من به آن دو هفته دوست داشتنی آغاز فروردین محدود نمیشه. از بچگی عید زمانی بود که خونه تکونی شروع میشد و من هم مشتاقانه در آرزوی رسیدن یک پنجشنبه یعد از ظهر دوست داشتنی بودم تا برای خرید لباس عید بیرون بریم. کفاشیهای راسته خیابون پهلوی روبروی تئأتر شهر و بوی پیراشکی خسروی در خیابون جمهوری انگار جزئی از وجود من رو تشکیل میدن.
سوم: پسرونه؛
حالا به جای دخترونه نوشتن، شاید بد نباشه به یک خاطره از دوران عید اشاره کنم. پس بیایین فرض کنیم که معلم انشا گیر داده که "نوروز خود را چگونه گذراندید؟"
حالا منم قلم در دست میگیرم و می نویسم:
سال 42 بود، مردم ریخته بودند تو خیابونا ...
آخ اشتباه شد! این که مال 15 خرداده!
سال 57 بود، بازم مردم ریخته بودند تو خیابونا ...
ای بابا چرا اینجوری میشه؟
برای این که دوباره سوتی ندم، بهتره اینجوری شروع کنم:
مکان: خانهای دو طبقه مابین شهرزیبا و جنت آباد.
زمان: یه چیزی تو مایههای سال 68 یا 69. یعنی 19 یا 20 سال پیش.
بازم مکان و این بار توضیحات کیلویی: ساکنین طبقه اول، عموی بنده به همراه همسر و سه فرزند. ساکنین طبقه دوم، بنده به همراه برادر، پدر و مادر.
بازم زمان و این بار توضیحات کیلویی: ساعت 8 شب 12 فروردین.
طراحی صحنه: زن عمو و مادر بنده در حال جمع کردن سفره هفت و آماده کردن مقدمات سیزدهبدر و در حال شام پختن هستن. (آخه از اونجایی که ما واقفیها کلاً عجولیم، باید همه چی رو زودتر انجام بدیم! اگر شک دارین از سلطان بانو بپرسین!) و اما مردها که ماشالله 7 نفر هستن، همگی در طبقه اول خونه، نشستهاند و ولو روی زمین با لباس تو خونه (باور کنین پیژامه کردی سبز چمنی نبودها! همه کت و شلوار و کراوات زده بودیم!)، مشغول لذت بردن از آخرین روزهای تعطیلات و کری خواندن در حین پوکر بازی کردن.
اکشن: خان عمو به خان داداش بنده گیر میده که تو مُلی یزقل (ملا یزقل یهودی) هستی و همش پولاتو تو جورابات قایم میکنی به جای این که بیاری وسط و بازی کنی! بنده و پسر عمو کوچیکه که با خان داداش سه تایی عیاقیم، هرهر میخندیم. خان عمو که در پنجاه و دو-سه سالگی، هنوز جناب سرهنگه، چشم غره میره و ما موش میشیم! (خان عمو در هفتاد و سه سالگی هنوز هم جذبه داره!)
همه در حال شوخی و خنده هستیم که ناگهان زنگ خونه به صدا در میاد. یعنی کی میتونه باشه این وقت شب؟ زن عمو مهربونه میره گوشی رو بر میداره و میگه: بله؟ ... سلاملکوم ... بفرمایین بالا .. بفرمایین.
خان عمو میپرسه: زری کی بود؟
زن عمو: پاشین پاشین مهمون اومد. آقای ... اینا اومدن.
مردهای پیژامه به پا، همگی مثل مورچههایی که آب تو لونشون گرفته باشن، پخش و پلا میشن. هر کی از یه طرف میدوه که یه چیزی بپوشه! (باور کنین همه کت و شلوار و کراوات زده بودیم!) این وسط همه زیر لب غرغر هم میکنن! دوازده فروردین ساعت 8 شب! ای تو روحت! ولی دیگه خیلی دیره! عین اون موقعها که وسط فیلم س.ک.س.ی دیدن برق میرفت و فیلمه توی ویدئو گیر میکرد، حالا ما هم بین زمین و هوا گیر افتاده بودیم! من و پسر عموها پریدیم توی اتاق خوابها. خان بابا و خان عمو سریع دو دست از لباسهای خان عمو رو پوشیدن و در همین گیر و دار تق تق تق ...
زن عمو مهربونه در رو باز کرد: سلاملکوم عید شما مبارک.
اونا: سلام عید شما هم مبارک. ببخشید ما اینقدر بد موقع اومدیما!
(در همین زمان بنده به همراه پسر عموها مشغول سلام رسوندن به خواهر و مادر اونا هستیم!)
خلاصه اونا اومدن تو و بزرگترها هم خودشون رو به هر جون کندنی بود، آماده کردند و ماچ و بوسه کنان عید همدیگر رو مبارک کردن! و اما ما تبعید شدگان، ناگهان متوجه شدیم که خان داداش پیشمون نیست! هر چی سرک کشیدیم به اون یکی اتاق خواب دیدیم نه خیر خبری ازش نیست!
(حالا اینجا نما عوض میشه و خان داداش رو نشون میده که توی آشپزخونه، پشت دیوار دم یخچال، صندلی گذاشته و با همون پیژامه و زیر پوشش (منظورم همون کت و شلوار و کراواته) نشسته و پاهاشو جمع کرده توی سینهاش و هراسون منتظر که اونا برن و این هم از مخفیگاهش بیاد بیرون.)
زن عمو مهربونه، خوب مهربونه دیگه، بعد از چای و شیرینی و میوه و این چیزا، که حدوداً نیم ساعتی طول کشیده، گیر میده که عمراً اگه بذارم شام نخورده برین! و ما همگی در اتاق خواب و احتمالاً خان داداش در آشپزخونه، یکصدا ته دل میگیم: زری خانوم کوتاه بیا حالا! اما مگه میشه؟ زن عمو مهربونه اگر گیر بده که یه لقمه غذا بذاره دهنت، شده تا ورامین دنبالت بدوه، آخرش اون یه لقمه رو باید بذاره تو دهنت! ملتفتی که؟
خلاصه از اونا انکار و از زن عمو مهربونه اصرار. بعد زن عمو میگه به جون شما خورشت قیمهام حاضره (یادش بخیر عجب قیمههایی درست میکرد)، دور هم میشینیم و میخوریمش دیگه. و در حال گفتن این جمله میره به سمت آشپزخونه و خوب دوربین هم دنبالش میره دیگه! البته پشت سر دوربین، خانوم اونا هم میره تو آشپزخونه که به رسم ایرانی بودن تعارف تیکه و پاره کنه! به محض ورود به آشپزخونه، نما عوض میشه و خان داداش رو نشون میده که با اون اوضاع اسفناک، نشسته رو صندلی و میگه: سلام! من پرشا هستم، پسر دکتر واقفی!
×××
نتایج اخلاقی:
تا دیگه ما باشیم که با پیژامه ورق بازی نکنیم!
تا دیگه ما باشیم که با کت رسمی و پیژامه بشینیم! آخه اومدیمو مهمون اومد!
تا دیگه ما باشیم که فیلم س.ک.س.ی نگاه نکنیم!
تا دیگه ما باشیم که پشت در پشتی خونه رو با گلدون پر نکنیم!
تا دیگه ما باشیم اگه یه نفر در اون شرایط ما رو دید، نگیم سلام من پرشا هستم. پسر دکتر واقفی! و به جاش مثلاً بگیم: سلام! من دیوونهام!
نتیجه واقعی: یادت بخیر شادمانی بی سبب!
×××
برای من همیشه بهترین روزهای سال همین روزهای قبل از نوروز بوده. حالا خیلی مهم نیست که کجا باشم، حتی اینجا در استرالیا و در آستانه پائیز، حال و هوای من بهاری است!
دوم: خیلی دخترونه؛
عید برای من به آن دو هفته دوست داشتنی آغاز فروردین محدود نمیشه. از بچگی عید زمانی بود که خونه تکونی شروع میشد و من هم مشتاقانه در آرزوی رسیدن یک پنجشنبه یعد از ظهر دوست داشتنی بودم تا برای خرید لباس عید بیرون بریم. کفاشیهای راسته خیابون پهلوی روبروی تئأتر شهر و بوی پیراشکی خسروی در خیابون جمهوری انگار جزئی از وجود من رو تشکیل میدن.
سوم: پسرونه؛
حالا به جای دخترونه نوشتن، شاید بد نباشه به یک خاطره از دوران عید اشاره کنم. پس بیایین فرض کنیم که معلم انشا گیر داده که "نوروز خود را چگونه گذراندید؟"
حالا منم قلم در دست میگیرم و می نویسم:
سال 42 بود، مردم ریخته بودند تو خیابونا ...
آخ اشتباه شد! این که مال 15 خرداده!
سال 57 بود، بازم مردم ریخته بودند تو خیابونا ...
ای بابا چرا اینجوری میشه؟
برای این که دوباره سوتی ندم، بهتره اینجوری شروع کنم:
مکان: خانهای دو طبقه مابین شهرزیبا و جنت آباد.
زمان: یه چیزی تو مایههای سال 68 یا 69. یعنی 19 یا 20 سال پیش.
بازم مکان و این بار توضیحات کیلویی: ساکنین طبقه اول، عموی بنده به همراه همسر و سه فرزند. ساکنین طبقه دوم، بنده به همراه برادر، پدر و مادر.
بازم زمان و این بار توضیحات کیلویی: ساعت 8 شب 12 فروردین.
طراحی صحنه: زن عمو و مادر بنده در حال جمع کردن سفره هفت و آماده کردن مقدمات سیزدهبدر و در حال شام پختن هستن. (آخه از اونجایی که ما واقفیها کلاً عجولیم، باید همه چی رو زودتر انجام بدیم! اگر شک دارین از سلطان بانو بپرسین!) و اما مردها که ماشالله 7 نفر هستن، همگی در طبقه اول خونه، نشستهاند و ولو روی زمین با لباس تو خونه (باور کنین پیژامه کردی سبز چمنی نبودها! همه کت و شلوار و کراوات زده بودیم!)، مشغول لذت بردن از آخرین روزهای تعطیلات و کری خواندن در حین پوکر بازی کردن.
اکشن: خان عمو به خان داداش بنده گیر میده که تو مُلی یزقل (ملا یزقل یهودی) هستی و همش پولاتو تو جورابات قایم میکنی به جای این که بیاری وسط و بازی کنی! بنده و پسر عمو کوچیکه که با خان داداش سه تایی عیاقیم، هرهر میخندیم. خان عمو که در پنجاه و دو-سه سالگی، هنوز جناب سرهنگه، چشم غره میره و ما موش میشیم! (خان عمو در هفتاد و سه سالگی هنوز هم جذبه داره!)
همه در حال شوخی و خنده هستیم که ناگهان زنگ خونه به صدا در میاد. یعنی کی میتونه باشه این وقت شب؟ زن عمو مهربونه میره گوشی رو بر میداره و میگه: بله؟ ... سلاملکوم ... بفرمایین بالا .. بفرمایین.
خان عمو میپرسه: زری کی بود؟
زن عمو: پاشین پاشین مهمون اومد. آقای ... اینا اومدن.
مردهای پیژامه به پا، همگی مثل مورچههایی که آب تو لونشون گرفته باشن، پخش و پلا میشن. هر کی از یه طرف میدوه که یه چیزی بپوشه! (باور کنین همه کت و شلوار و کراوات زده بودیم!) این وسط همه زیر لب غرغر هم میکنن! دوازده فروردین ساعت 8 شب! ای تو روحت! ولی دیگه خیلی دیره! عین اون موقعها که وسط فیلم س.ک.س.ی دیدن برق میرفت و فیلمه توی ویدئو گیر میکرد، حالا ما هم بین زمین و هوا گیر افتاده بودیم! من و پسر عموها پریدیم توی اتاق خوابها. خان بابا و خان عمو سریع دو دست از لباسهای خان عمو رو پوشیدن و در همین گیر و دار تق تق تق ...
زن عمو مهربونه در رو باز کرد: سلاملکوم عید شما مبارک.
اونا: سلام عید شما هم مبارک. ببخشید ما اینقدر بد موقع اومدیما!
(در همین زمان بنده به همراه پسر عموها مشغول سلام رسوندن به خواهر و مادر اونا هستیم!)
خلاصه اونا اومدن تو و بزرگترها هم خودشون رو به هر جون کندنی بود، آماده کردند و ماچ و بوسه کنان عید همدیگر رو مبارک کردن! و اما ما تبعید شدگان، ناگهان متوجه شدیم که خان داداش پیشمون نیست! هر چی سرک کشیدیم به اون یکی اتاق خواب دیدیم نه خیر خبری ازش نیست!
(حالا اینجا نما عوض میشه و خان داداش رو نشون میده که توی آشپزخونه، پشت دیوار دم یخچال، صندلی گذاشته و با همون پیژامه و زیر پوشش (منظورم همون کت و شلوار و کراواته) نشسته و پاهاشو جمع کرده توی سینهاش و هراسون منتظر که اونا برن و این هم از مخفیگاهش بیاد بیرون.)
زن عمو مهربونه، خوب مهربونه دیگه، بعد از چای و شیرینی و میوه و این چیزا، که حدوداً نیم ساعتی طول کشیده، گیر میده که عمراً اگه بذارم شام نخورده برین! و ما همگی در اتاق خواب و احتمالاً خان داداش در آشپزخونه، یکصدا ته دل میگیم: زری خانوم کوتاه بیا حالا! اما مگه میشه؟ زن عمو مهربونه اگر گیر بده که یه لقمه غذا بذاره دهنت، شده تا ورامین دنبالت بدوه، آخرش اون یه لقمه رو باید بذاره تو دهنت! ملتفتی که؟
خلاصه از اونا انکار و از زن عمو مهربونه اصرار. بعد زن عمو میگه به جون شما خورشت قیمهام حاضره (یادش بخیر عجب قیمههایی درست میکرد)، دور هم میشینیم و میخوریمش دیگه. و در حال گفتن این جمله میره به سمت آشپزخونه و خوب دوربین هم دنبالش میره دیگه! البته پشت سر دوربین، خانوم اونا هم میره تو آشپزخونه که به رسم ایرانی بودن تعارف تیکه و پاره کنه! به محض ورود به آشپزخونه، نما عوض میشه و خان داداش رو نشون میده که با اون اوضاع اسفناک، نشسته رو صندلی و میگه: سلام! من پرشا هستم، پسر دکتر واقفی!
×××
نتایج اخلاقی:
تا دیگه ما باشیم که با پیژامه ورق بازی نکنیم!
تا دیگه ما باشیم که با کت رسمی و پیژامه بشینیم! آخه اومدیمو مهمون اومد!
تا دیگه ما باشیم که فیلم س.ک.س.ی نگاه نکنیم!
تا دیگه ما باشیم که پشت در پشتی خونه رو با گلدون پر نکنیم!
تا دیگه ما باشیم اگه یه نفر در اون شرایط ما رو دید، نگیم سلام من پرشا هستم. پسر دکتر واقفی! و به جاش مثلاً بگیم: سلام! من دیوونهام!
نتیجه واقعی: یادت بخیر شادمانی بی سبب!
×××
نوروزتان پیروز