شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۷

بازی یا واقعیت؟

به لطف امیر عزیز وارد یه نظر سنجی در مورد مهاجرت شدم. نظر سنجی دو تا سواله که پاسخش می تونه دو تا کتاب باشه و آخرش هم به نتیجه نرسیم که بالاخره مهاجرت خوبه یا نه!

سوال 1: چه چیزهای خوب و با ارزشی ممکنه باعث برگشتنتون بشه؟

جواب این سوال رو با مونولوگی از فیلم "سلطان" مسعود کیمیایی شروع می کنم. جایی که فریبرز عرب نیا، هدیه تهرانی رو سوار موتور ساید کارش کرده بود و رفت وسط یه اوتوبان تازه تأسیس وایساد و گفت: این اتوبانا خیلی خوبن، این بزرگراه خیلی قشنگن ... ولی من یه جورایی ازشون متنفرم! اینجایی که ما الان وایسادیم یه روزی اتاق خواب من بود! ...
حالا حکایت منم همینه! یعنی منم می گم مهاجرت به کشورهای پیشرفته خیلی خوبه. آدم به همه چی می رسه، به رفاه و احترام اجتماعی و فردی. به آزادی نسبی. به خونه و ماشین و کار و پول و خیلی چیزای دیگه! ولی من ایران رو با تمام ناخوبی هاش به همه کشورهای دیگه و خوشایندی هاشون ترجیح می دم! من نیاز به انگیزه ای برای بازگشت ندارم، نیاز به تلنگری دارم که بیدارم کنه تا بتونم زودتر از قید و بند زرق و برق اینجا دل بکنم!

سوال2: چه چیزها و یا خاطرات ارزشمندی از سرزمین مادری تون به یاد دارید واسه افتخار کردن پهلوی اجانب!

از دید من چیز زیادی برای افتخار کردن به ایران باقی نمونده، اما شاید گرمای کانون خانواده ایرانی که هرگز در بین استرالیایی ها ندیده ام، حس عمیقی در من ایجاد می کنه که توصیفش در این خلاصه نمی گنجه.

یک نمونه دیگه می تونه آغوش باز عموم ایرانیان برای بخشایش باشه. علیرضا عصار در یکی از آهنگ هاش می گه: هر که به ما شاخه گلی عرضه کرد، ملت ما باغ گلش هدیه کرد. این ویژگی بیشتر ایرانی هاست و برای من دلیلی برای سربلندی.